منم
به يلدا بازی دعوت شدم. اما هر چه فکر کردم چیزی نبود برای گفتن، حرفاهایی بود اما همگی برا نگفتنن.
هر چقدر فکر کردم دیدم جالب نیست از گفتنی ها گفتن، مثلا بگویم هنوز اولین کتابی را که برایم خریدن دارم! موش کوچولو، موشی که دنبال آزادی بود از پشت حصار شهر دنبال آزادی می گشت و از گربه ها هم نمی ترسید! (چقدر فرق دارد با قصه سیندرلا )؛ مثلا بگم این اولین کتابی بود که در 2 سالگی برایم خریدن و من الان از وارثان کتابخانه خانوادگی هستم که حداقل 5000 کتاب دارد.
خودم هم حس کردم که جالب نیست. آن جالبها جنسشان از چیز دیگری است. فضایشان فرق دارد، و یا آنکه
فضایشان حداقل برای من متفاوت است. داشتم فکر می کردم چرا این ناگفته ها برای گفتن نیستند. ساده بود اگر برای من مهم هستنند شاید به نظر تو مسخره بیایند، اگر برای من ارزشند برای تو ضد ارزش، فکر می کنی دارم مهمل بافی می کنم؟ اره ! خودم هم حس کردم. احساس می کنم اگر حرف نزنم بهتر است. شاید وقتی دیگر؛ شاید اگر اینجا بالای کوهی بود که می شد فریادت را بلند کنی و داد بزنی و کسی جز کوه نشنود من هم می گفتم. نه اینکه نخواهم بگویم، نه ، اما به عکس العمل کوه ایمان دارم، بجای پوزخندی و زمزمه در دل هنوز با صلابت نگاهم می کند با چشمانی نافذ. شاید هم اگر دشتی بود می شد ، شاید هم اگر ...
نمی خواهم خودبزرگ بین باشم، خودم را می شناسم. چاه را هنوز درک نکرده ام.
وای ازاین . . .