2006-01-30

سفرنامه لبنان(5) 

صبح در حدود ساعت 7:30 بود که از خواب بیدار شدم، هم اطاقی ثابت من تا انتهای سفر آقا کریم بود، زمانهای خوبی را با هم گذرانیدیم.
همانطور که گفتم ساختمان 3 طبقه و نیم داشت، نیم طبقه بالا، میز و صندلی چیده شده و بود، آشپزخانه کوچکی وجود داشت، صبحانه به سبک صحانه های ایران بود، میزبان گفت چند وقت پیش که میهمان ایرانی داشتیم، وقتی به سبک خودمان صبحانه اوردیم، به میلشان نبود و راحت نخوردند، در هر صورت ذائقه میهمانان پیشین ما را از خوردن، صبحانه لبنانی محروم کرد، تراس ساختمان مشرف به کوه های سر سبزی بود، در مقابل ما کو ه هایی قرار داشت که در دهه 80 توسط مقاومت از اسرائیل پس گرفته شد.






بعد از گرفتن چند عکس به حیاط رفتیم و دقائقی به تعریف گذشت، تا ساعت 9 که به سمت بیروت حرکت کردیم، بر سر راهمان به بیروت صیدا قرار داشت، صیدا شهری سنی نشین و از طرفداران و جايگاه طرفداران رفیق حریری است،



و بر در و دیوار عکس ها یی از پسر و پدر وجود داشت، در حال حاضر سعد حریری بر جای پدر خود ایستاده و رهبری مخالفان سوریه را در مجلس در دست دارد، در مناطق طرفدار حریری عکسهای زیادی از رفیق حریری و سعد حریری به چشم می خورد که گویا در حال یاداوری این نکته برای اذهان طرفداران بود که برای یاد و خاطره رفیق حریری و ادامه راه او باید به پسرش امید داشته باشیم و پسر را بعد از پدر در جایگاه او بدانیم، احساس من این بود که این نگاه خاندانی هنوز در بیروت مدرن شده رواج دارد و بخصوص در سیاست پا برجا است، نمونه های زیادی دیدم که تاکیدی بر این نگاه بودند، و البته مهم تر که در بسیاری از قبائل همان نگاه خاندانی رواجج داشت و قبیله در نگاهی مدرن شده رواج داشت، ابتدا در بیروت و در کنار ساحل لحظاتی را گذرانیدم، منطقه ای که در ان قرار داشتیم یکی از مناطق خوب بیروت بود که به قول جناب شمس آپارتمانهایی در حدود دو ملیارد تومان در این منطقه قرار دارد، ساخت و ساز به شدت جریان داشت، و بسیاری از خانه های قدیمی در حال تبدیل شدن بود.






با توجه به زمان کم به سمت دفتر سندیکا حرکت کردیم، در آنجا بعلبکی رئیس سندیکا منتظر ما بود، سندیکا در نزدیکی ساحل و در سطقه دوم یک نمایشگاه ماشین از آخرین مدلهای روز دنیا قرار داشت، ساختمانی بزرگ، شیک و به نظر مجهز؛ در در ورودی عکسی از جبران توینی روزنامه نگار و مدیر اجرایی و تحریریه روزنامه النهار قرار داشت که حدودا 10 روز قبل پس از بازگشت به لبنان ترور شده بود، اگر اشتباه نکنم او از نمایندگان مجلس هم بوده، و جزو رهبران مخالف سوریه در مجلس.






طبقه سوم دفتر رئیس سندیکا قرار داشت، بعلبکی مرد کوتاه قد و خوش مشرب به ما خوش آمد گفت، از این دیدار تا روز آخر حضورمان در لبنان دوربینهای تلویزیونی همراه ما بودند، به ما خوش امد گفت و جمله ای را عنوان کرد که تا روز اخر از زبان خیلی افراد دیگر شنیدیم: "لبنان را خانه دوم خود بدانید." او در جوانی مقداری بر روی زبان فارسی کار کرده بود، به گفته خودش در زندان عراق و در زمانی که تیمور بختیار در آنجا زندانی بود فارسی را از او یاد گرفته و بعد برایمان یک بیت شعر به زبان فارسی خواند :

شرمنده از آنیم که در روز مکافات
اندر خور عفو تو نکردیک گناهی

او به معنی عظیم این بیت شعر واقف بود و از ان گفت سپس از دیدار اقای خاتمی از لبنان تعریف کرد، ان دیداری که پیش از ریاست جمهوری وی انجام گرفته بود، او از سخنرانی برایمان گفت که سید محمد به زبان فصیح عربی برای اندیشمندان عرب سخن گفته و انان را درشگفتی گذارده بود.
شمس هم تشکر کرد و فقدان جبران توینی را تسلیت گفت و اعلام کرد که ما برای عرض تسلیت روزنامه نگاران ایرانی به روزنامه النهار هم خواهیم رفت.
گفتگو با جمله، اول خانمها سوال بفرمایند، شروع شد؛ یکی از نکات جالب برای افرادی که با انها دیدار داشتیم، حضور تقریبا پر تعداد خانمها بود، مسئله ای که تقریبا در هر دیدار متذکر می شدند.






صحبت با بعلبکی از آزادی مطبوعات و اندیشه، و آزادی بیان در لبنان بود، و پس از آن به نحوه درامد زایی سندیکا رسید و... .
تقریبا پس از 2 ساعت جلسه تمام شد و اولین دیدار ما پایان یافت.
دیدار بعدی ما در محله شیعیان و در میان آپارتمانهای بلندمنطقه حزب الله با مسول رسانه های حزب الله بود.

نغمه 

نغمه ها
==== >>

پس از سکوت 

چند روز پیش مرضیه رسولی مصاحبه ای با استاد موسیقی ایران محمدرضا لطفى انجام داده بود که در شرق چاپ شد، مصاحبه خیلی خوبی بود، بخصوص چند نکته ان که به نظرم خیلی جالبتر بود یکی که استاد در ابتدا از زمان ساختار یافتن یک انقلاب میگه و تاکید می کنه که این ساختارمند شدن زمان میبرد و همه دنیای جدید این
سیر را تحمل را کرده اند:
" مى دانيد كه سازماندهى براى شهروندان در جامعه متمدن به عهده نهادى به نام دولت است اما براساس اين تعريف ايران يك دولت واحد ندارد. تشكيل شده از يك دولت و يك حاكميت است و از طرف ديگر قدرت بين دولت، قوه مقننه و قضائيه تقسيم شده و شهروند در برابر اين قدرت ها بلاتكليف است. بنابراين سعى ام اين است كه سئوال شما را در چارچوب شناختى كه از اين دولت دارم، پاسخ بدهم، چون دولت اينجا فقط نيروى اجرايى دارد و قانونگذار نيست. دولت و حاكميت در ايران همان طور كه براى اقتصاد برنامه ريزى مى كند، در زمينه فرهنگ و هنر هم بايد برنامه ريزى داشته باشد. اين برنامه مشخص بايد طورى باشد كه رابطه فرهنگى و هنرى جامعه را با خود دچار تضاد نكند. در اين صورت بين اين نهاد و مردم به اصطلاح هژمونى وجود نخواهد داشت. فقدان هژمونى باعث مى شود هم مردم بلاتكليف باشند و هم دولت نداند براى آنها چگونه برنامه ريزى كند. دولت جمهورى اسلامى از ابتدا پيش طرحى براى ايجاد حكومت جمهورى اسلامى نداشته، اين حكومت در روند انقلاب و توسعه آن شكل گرفته است و هر دو سه سال يك بار در آن اتفاقاتى افتاده. همه به دنبال اين بودند تعريفى درباره دولت ارائه دهند. اما تا به حال يك دولت منسجم و قوام يافته اى كه تمام مسئوليت هاى كشور را در دست داشته باشد، نداشته ايم و اين باعث مى شود تصميم گيرى براى بخش فرهنگ و هنر كه در جامعه سيال است، سخت تر شود تا بخش هاى ديگر. من به عنوان هنرمند مى توانم به دولت رجوع كنم. اما آيا دولت در اين زمينه جوابگوى من هست؟ يا بايد در اين باره با حاكميت صحبت كند؟ به من جواب قانونى داده نمى شود و اگر داده شود اين پايان ماجرا نيست. اينجا نمى دانم در مقابل چه كسى مسئولم و چه كسى در مقابل من. اگر اين قضيه مشخص شود، همه تكليفشان را مى دانند. اگرچه هنوز به آن فونداسيون يعنى ساختار واحد نرسيده ايم اما به آن سمت در حال حركت هستيم، دولت بايد يارى رسان فرهنگ و هنر كشور باشد، اما نبايد تمام برنامه ها را در دست خود بگيرد. بايد جايى را براى موسسات خصوصى، انجمن ها، هنرمندان و افراد باز بگذارد تا بتوانند به طور مستقل به فعاليت بپردازند. اين استقلال البته به معنى هر كارى كردن نيست، بلكه آنها در مقابل قانون مسئول هستند و قانون بايد خط اصلى را ترسيم كند. زمان لازم است كه انقلاب ها به فونداسيون (ساختار) دقيق برسند. بعضى از انقلاب ها مثل انقلاب فرانسه ۴۶ يا ۴۷ سال طول مى كشد، بعضى از انقلاب ها هم به زمان شكوفايى نمى رسند و متلاشى مى شوند و بعضى ها دوام مى آورند و رشد مى كنند مانند انقلاب صنعتى در كشورهاى اروپايى و آمريكا."


دیگری صحبتی هست که استاد از هنر متعهد کرده اند، این تعبیر از خودم هست اما معتقدم نسبت به این کلام کاملا تعبیر درستی هست
" هنرمند تنها غصه فردى خود را به هنر نمى كشاند. غصه فردى با غصه اجتماعى در هم آميخته مى شود و رمان زيبايى مثل جنگ و صلح به وجود مى آيد. رمانى مثل آزردگان، كليدر، شوهر آهوخانم يا شعرى مثل شعر نيما. آنجا ديگر غم، غم نيمايى نيست، غم تمام اجتماع آينده و گذشته ماست. الان اكثر موسيقى هايى كه اجرا مى شود غم فردى دارد و در آن حد تاثير گذار است كه شنونده را غصه دار كند. خب غصه هم خيلى وقت ها براى خود حالى دارد. وظيفه ما اين است غصه مردم را تبديل به انرژى و اميد كنيم كه اين اميد خلاق و مبارزه جو باشد و حركت به دنبال آن بيايد. درست است كه جامعه ما نارسايى زياد دارد حتى حاكميت هم به آن اعتراف مى كند و گاهى مسئولان بيشتر از شهروند معمولى از اين وضعيت انتقاد مى كنند. اما اين كشور بايد با اميد اجتماعى، حركت مردم و انديشمندان پيش برود. شرايط، نارسايى منفى زيادى به جا گذاشته است، آن نارسايى اگر برداشته شود هنرمند از اكسيد شدن خارج مى شود."

و دیگری تاکیدی که ایشان بر لروم اموزش به همه استعدادها دارند، نه گزینشی برخورد کردن و تنها به تعلیم نورچشمیها پرداختن؛ چیزی که در جامعه تقریبابه صورت یک در امده:
"
به همين دليل است كه آقاى شجريان پسر خود را معرفى مى كند و اتوريته خود را پشت او مى گذارد يا آقاى ناظرى. اما اگر آنها فرزندان شجريان و ناظرى نبودند مسلماً بايد در چرخ دنده تجربه زندگى قرار مى گرفتند تا به اينجا مى رسيدند. استعداد هم دارند. اما استعداد كافى نيست. صدها نفر در ايران هستند كه اين استعداد را دارند اما از امكانات آنها برخوردار نيستند.من به عنوان يك موسيقيدان بايد پسر خودم را ساپورت كنم اما پسرها و دخترهاى ديگر هم بچه هاى من هستند كه بايد از حمايت من برخوردار شوند. هميشه مى گويم چرا دوستان ما جوانان را در كنار كار خود به عنوان مهمان قرار ندادند كه وقتى خودشان پير مى شوند حداقل ۱۰ يا ۲۰ نفر ديگر جانشين داشته باشند؟اين در قديم سنت بوده. ميرزا حسين قلى پسر خود يعنى حاج على اكبرخان را معرفى مى كند درحالى كه درويش خان را هم پر و بال مى دهد. اما اين سنت به خاطر پايه هاى اقتصادى مضمحل شده و موسيقى هاى تك ياخته اى جاى آن را گرفته. يعنى يك درخت خاندانى به وجود مى آيد كه بايد حداكثر سود را ببرد."

پیشنهاد می کنم متن کامل مصاحبه رو بخوانید

آرزوی مرگ! 

قُلْ إِن كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الآَخِرَةُ عِندَ اللّهِ خَالِصَةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُاْ الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ
(بقره-94)

بگو: (اگر در نزد خدا، سراى بازپسين يكسر به شما اختصاص دارد، نه ديگر مردم‏، پس اگر راست مى‏گوييد آرزوى مرگ كنيد.)

حالا فکر می کنید چرا در خواست نمی کنند؟ اگر آنقدر اطمینان دارند که تنها ایشان به بهشت می روند؟

به بهانه عید 

به پیامبر در جمعی از ارتباط نامشروع یکی از همسرانش با یکی از غلامان خبری می دهند، پیامبر شمشیر را به دست علی می دهد و او را روانه محل می کند، علی از او می پرسد که من به فرمان عمل کنم یا از خود اختیار دارم، حضرت می فرماید: الشاهد یری مالایری الغائب. حاظر و ناظر چیزی را می بیند و درک می کند و که غائب از ان بی خبر است، با این حرف اختیار عمل به قدرت دید و بینش و تعقل حضرت امیربه عنوان یک انسان سپرده می شود که نسبت به انچه دید، تصمیم بگیرد و سپس عمل کند، بگذریم از ماجرا که علی رفت و مشخص شد خبر، خبری بیهوده و گزاف بود. مسئله تاکید ونگاهی است که نگاه دین و عمل پیامبربه عنوان سنت بر روی آن استوار شده است.
خیلی راحت چیزی که هنوز پس از سالها عالمان دین و سیاست از سپردن آن به حاظر در صحنه ابا دارند و هنوز فرد را مقید به اداب فقاهتی می خواهند از طرف پیامبر نقض شده است. گویا عالمان عرصه های پس از امام حاضر بیشتر به دنبال قیدی و بندی و حرف و دستوری از خود نسبت به دیگر هم کیشان بودند و هستند، عملی که حضرت نبی و پس از ان علی و حسن و .... از ان دوری می کردند و به فرد و تفکر و تعقل فرد ارزش می دادند.
نامه حضرت امیر به مالک اشتر گویای همین نگاه است.
«
اى مالك ، بدان كه تو را به بلادى فرستاده‏ام كه پيش از تو دولتها ديده ، برخى دادگر و برخى ستمگر . و مردم در كارهاى تو به همان چشم مى‏نگرند كه تو در كارهاى واليان پيش از خود مى ‏نگرى و درباره تو همان گويند كه تو درباره آنها مى ‏گويى و نيكوكاران را از آنچه خداوند درباره آنها بر زبان مردم جارى ساخته ، توان شناخت .
بايد بهترين اندوخته‏ها در نزد تو ، اندوخته كار نيك باشد . پس زمام هواهاى نفس خويش فروگير و بر نفس خود ، در آنچه براى او روا نيست ، بخل بورز كه بخل ورزيدن بر نفس ، انصاف دادن است در آنچه دوست دارد يا ناخوش مى ‏شمارد . مهربانى به رعيت و دوست داشتن آنها و لطف در حق ايشان را شعار دل خود ساز . چونان حيوانى درنده مباش كه خوردنشان را غنيمت شمارى ، زيرا آنان دو گروهند يا همكيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش . از آنها خطاها سر خواهد زد و علتهايى عارضشان خواهد شد و ، بعمد يا خطا ، لغزشهايى كنند ، پس از عفو و بخشايش خويش نصيبشان ده ، همانگونه كه دوست دارى كه خداوند نيز از عفو و بخشايش خود تو را نصيب دهد . زيرا تو برتر از آنها هستى و ، آنكه تو را بر آن سرزمين ولايت داده ، برتر از توست و خداوند برتر از كسى است كه تو را ولايت داده است . ساختن كارشان را از تو خواسته و تو را به آنها آزموده است .
»

نگاهی که اگر قرار بود اصول فقاهت نظری هم به ان داشته باشد، مطمئنا متحول شده بود،نگاهی که حتی در میان انان که خود را عین دین می دانند، مهجور و فراموش شده است، شما هم نگاهی بیاندارید، متوجه تفاوت دید حضرت امیر با نگاه موجود خواهید شد، چه خوب است در عید غدیر که عید وفاق است اگر نیک بنگریم نه عید تفرقه، بجای خواندن وگوش کردن به این اشعار و برنامه های مُد شده که نه مفهوم دارند و نه عاقبت بخیری، حداقل نگاهی به کتاب علی می انداختیم وفهمی افزون می کردیم.
عید شما هم مبارک.
علی مولایمان.

زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آنک آزادت کند بند رقیت ز پایت بر کند

چالش تثبيت و انقلاب 

اول وقت در دفتر موسسه الهادی در خیابان تهران نو با اقای غفاری قرار گذاشته بودیم، تا به حال هر چه از اول انقلاب شنیده بودم، روایتهای متفاوتی بود، چهره امروز وی کاملا متفاوت با چهره سالهای گذشته است، او موسسه ای دارد که فعالانه در امور فرهنگی کار انجام می دهد، در موسسه الهادی از پیش دبستانی تا کنکور مورد توجه است، در حالی که موسسه الهادی سرمایه گذار و تهیه کننده چند فیلم سینمایی است، جناب غفاری سخت مشغول تهیه منابعی است که پس از خودش هم این موسسه بتواند بر پای خود بایستاد، او به ما گفت در طی این چند روز کلنگ چند مدرسه جدید را بر زمین زده و سعی دارد منابع مالی را جوری فراهم کند که در سالیان آینده این موسسه احتیاجی به غیر پیدا نکند، او به راحتی خود را نقد می کند و از گذشته می گوید، گفته های او می توانند جالب باشند، بخصوص اگر موضوع مورد گفتگو مهندس مَهدی بازرگان باشد:

همه كسانى كه شب بارانى بيست و دوم بهمن ۵۷ درخيابان دماوند مقابل تانك هاى گارد جاويدان را گرفتند و تا صبح در پشت ديوارها و بالاى بام ها جنگيدند، چهره هادى غفارى جوان را به ياد دارند كه يوزى به دست در كنار آنها بود. پس از پيروزى نيز در درگيرى با مخالفين انقلاب رد پاى او را مى بينى. اما اكنون اين روحانى پرشور سابق، مدير يك مركز فرهنگى، هنرى و آموزشى خودساخته است و به كارهاى آموزشى و عام المنفعه مشغول است و كمتر در صحنه هاى سياسى حضورمى يابد. نگاه او به گذشته و درگيرى نيروهاى انقلاب با دولت موقت بازرگان نكات قابل تأمل و شنيدنى بسياردارد كه مى خوانيد.

ادامه

خورشید 

چی میگین؟ فکرای بد بد کدومه؟
قصه اومد نیومد کدومه؟
شما ها فکرای واهی می کنین!
تو لجن دنبال ماهی می کنین!
توی تاریکی این قبرستون
زندگی کردن ، مال خودتون!
هر کی خورشید و می خواد
پاشه دنبالم بیاد!

«حسنک کجایی»

سفرنامه لبنان(4) 

به سوی صیدا در حرکت بودیم.
غنیمت ما در این سفر به غیر از وجود دیدارهای زیاد، حضور جناب شمس با اطلاعات فروانش در باره لبنان بود او از همان لحظه اول، توضیحات را درباره لبنان شروع کرد. تقریبا پس از یک ساعت نزد رستورانی توقف کردیم که بسیار نزدیک محل اقامتمان بود، این اولین وعده غذایی ما در لبنان و در خدمت میزبانمان بود، در اول راه ماهم بی نصیب از افرادی نبودیم که غر زدن سر لوحه تمام سکناتشان هست، در جمع خود دوستی را داشتیم، که به قول شمس پدیده سفر بود، اورا می توان به عنوان فردی فعال، پویا و پیگیر برای انواع اعتراضات دانست، او در این سفر لقب مسول اعتراضات را گرفت، وهمه اعتراضات خود را به او ارجاع می دادند، فقط مایه امید بقیه، حضور شمس بود که واقعا سرش برای بحث کردن و قانع کردن درد می کند، وجود این دوست سبب شد تا جناب شمس حداقل روزی دو بار خستگی ترجمه و بقیه مشکلات جمع و جور کردن این جمع نقیضین را با بحث با او از تن به در کند.
این هم که مثل رستورانهای بین راهی خودمان هست، خیلیها در حال پیاده شدن این حرفشان بود اما دقائقی بعد و پس از شروع صرف پیش غذا والبته با توضیحات شمس وتبرائیان، نظرات کاملا برگشت، درباب انواع غذاها بیشتر خواهم گفت، اما بودن انواع پیش غذاها برایمان جالب بود، سیر جزء جدایی ناپذیر سفره های لبنان بود که با حالتهای گوناگون و به همراه غذاهای متفاوت سرو می شد، البته با این تفاوت که اصلا بو نداشت.


اصل غذا چیزی شبیه کباب کوبیده و چنجه و جوجه کبابی هست که ما در ایران استفاده می کنیم البته با چند تفاوت که کوبیده ها به بزرگی کبابهای ما نیستند اما بسیار تازه بودند، و بعضی اوقات هم گوشت مرغ رامانند کباب کوبیده درست می کردند. اینطوری که متوجه شدم تازه بودن گوشت جزو شرایط طبیعی و عمومی کبابهای لبنان هست.صرف غذا حدود 40 دقیقه طول کشید و بعد از ان به سمت استراحتگاه رفتیم، جناب معترض سخت اعتراض داشت، او توقع داشت که زودتر بتواند با ایران تماس بگیرد و خبر سلامتی خودش را بدهد، اما متاسفانه مسول تدارکات گروه جناب تبرائیان، فرصت خرید کارت تلفن پیدا نکرده بود و موجبات اعتراضات شدید مسول اعتراضها را فراهم کرد. قرار شد یک مقدار تماس تا صبح عقب بیافتد، اما نشد، تلفن ابوصلاح مشگل گشای این مسول شد و توانست هم خبر سلامتی خودش را بدهد هم بتواند شماره های تعدادی از بچه های گروه را بدهد تا از ایران با شماره ابوصلاح تماس بگیرند. به محل استراحت رسیدیم، هوا سرد بود، ما در منطقه ای کوهستانی بودیم، ساختمان هم مدتی میهمان نداشت و کاملا سرد بود، البته خوبی کمپ وجود وسایل گرمازای برقی آن بود که تقریبا خوب کار می کرد، اما مهم مسئله این بود که تقریبا هر چند ساعت یکبار برقها قطع می شد ما در بیروت و ثور و صیدا با این مسئله برخورد داشتیم، البته وجود موتورهای برق و یا جریان برق اضطراری که عموما با باطری کار می کرد، مسئله را آسان می نمود، کمبود انرژی و در کنار آن گران بودن انرژی مشکلی بود که مردم لبنان با ان سخت مشکل داشتند.

وارد مجتمع شدیم، یک هال نسبتا خوب داشت که به چندین اطاق نسبتا بزرگ و جا دار منتهی می شد، اطاقهایی که به تناسب فضا دارای دو تا 4 تخت تمیز و مرتب بودند، البته تنها دو تخته که شاه نشین اطاقها هم محسوب می شد بنا به رموز مسائل پروتکلی به جناب شمس و تبرائیان رسید، ساختمان بزرگی بود که تقریبا 3 طبقه و نیم داشت در نیم طبقه اخر رستوران و یک تراس رو به دشتهای سرسبز جنوب لبنان وجود داشت. ابتدا وسیله گرمایی اطاق را راه انداختم، و در را بستم، این سبب شد، ظرف این دو روز حضور ما در مجموعه، اطاق ما گرمترین اطاق باشد، من همان ابتدا با سرک کشیدن تنطیم دمای اطاق دستم امده بود، کاری که روز دوم برای بقیه اطاقها هم به نسبت انجام دادم، در این مجموعه با جناب ارغنده پور و جناب مختاری عکاس روزنامه فقید آسیا هم اطاق بودم.آن شب شب چله بود و ما هم بی نصیب نماندیم، به همت خانم مژگان ایلانلو ما هم کلی از مواد خوراکی در اختیار داشتیم، که می توانستیم تا ساعتها به صحبت بگذرانیم و از آنها استفاده کنیم، ابتدا قرار شد با توجه به امکان نبود شناخت نسبت به افراد گروه ، جلسه معارفه برگزار شود تا یک شناخت حداقلی حاصل شود، ابتدا از سرکار خانم هاشمی، اگر اشتباه نکنم قبلادر روزنامه همشهری مشغول بوده اند؛ شروع شد. تا جایی این مقدمات معرفی پیش رفت، که زمان سخن گفتن فراموش شد، جمع 22 نفر بود، به استثناء خانم ابراهیمی که سرمای سختی خورده بود در اطاق به استراحت مشغول بود. همه به تفصیل سخن گفتند.همه از کارهای حرفه ای خودشان گفتند و من زیاد حرفی برای گفتن نداشتم (: .ان شب در جمعمان یکی از بچه های امل که مسول کمپ محسوب می شد، حضور داشت، البته بجز ابوعلی که تا پایان حضور ما در لبنان همراهمان بود. بچه ها مجبور بودند یک هفته خوردن چای قند پهلو را فراموش کنند و تنها به شکر حل شده در چای قناعت کنند، من راحت بودم، چون حدود 7 سال هست عموما چای را بدون قند می خورم. فردا اولین دیدار ما با سندیکای روزنامه نگاران و روزنامه داران لبنان بود. صبح انها منتظر ما بودند.
چای شب چله ما را شمس ریخت

ادامه دارد ...


آدم برفی 


دیشب نزدیک به یک ساعت تنها در میانه برفها که از زمین و آسمان همراهم بودند قدم زدم، برفها با نوای خوش قرچ، قرچ در زیر پایم با من همراهی می کردند، بعد از یک ساعت من هم شبیه آدم برفی بودم.



دلم 

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت ….

سفرنامه لبنان(3) 

در کارتی که هنگام ورود باید پر کنیم، قسمتی است که باید محل اقامت خود در لبنان را در ان قید کرد، ما هم که همگی مهمان جنبش امل بودیم و محل استراحت خودمان را نمی دانستیم، هر چه می گفتیم جناب: نحن صحفیون، نحن ضیوف الحرکه الامل، اصلا حالیش نمیشد، البته مسئله من نبود هرچیز که می گفتیم، ماموری که مسول زدن مهر ورود به لبنان بود، قبول نمی کرد تا اینکه شمس و تبرائیان شروع به صحبت کردند و بعد از حدود 10 دقیقه طرف قبول کرد، پشت گیت اول و اخر ورودی همه جمع شدیم تا جمعی برویم، البته فروشگاه بدون مالیات فرودگاه در حال چشمک زدن بود و همان ابتدا چند نفر را برای خرید به داخل کشید، خرید، فعلی که تا اخر سفر کابوس پرداختن به ان دست از سر جمع برنداشت، همه مایل بودند که به این امر خیر بپردازند، الحمدلله برایم روشن شد این مسئله متعلق به قشر یا جنس خاصی نیست، اکثریت به این امر دلبستگی والبته دلمشغولی دارند، جناب تبرائیان کمی جلوتر رفت تا بتواند مسول امل را که به پیشباز ما امده بود پیدا کند، ابوصلاح را که امیدورام اسمش را درست نوشته باشم، دو سال قبل دیده بودم، در سالگردی که امل در تهران و به یاد مفقود شدن امام موسی در یکی از هتلها گرفته بود، ان جلسه را با پدرام رفتیم، جالب بود، وشاید تنها غریبه های جمع ما بودیم، ابوصلاح میزبان رسمی ما در لبنان بود، او که در ایران تحصیل کرده همچنان در ایران و در دفتر امل مشغول به کار است، دیگر مستقبل ما ازطرف سفارت ایران به پیشباز امده بود، او از ما دعوت کرد که به سفارت هم سری بزنیم و دمی هم با رایزن فرهنگی به گفتگو بنشینیم که متاسفانه به خاطر محدودیت زمانی و سفر رایزن فرهنگی به سوریه ما موفق به دیدن وی نشدیم، ابوصلاح با یکی دیگر از دوستانش به فرودگاه امده بود، او پسر جوانی بود که حدود 20 سال سن دارد در حال تحصیل رشته ای با محوریت فناوری اطلاعات و جامعه اطلاعاتی است، ازاو در ادامه خاطره ای نقل خواهم کرد. بیرون از فرودگاه مینی بوسی منتطرما بود که تا اخرین حضورمان در لبنان همراهمان ماند. ابوعلی کنیه راننده بود، او ساکن در حوالی بعلبک و مسول یکی از رده های حزبی حزب الله درمنطقه خودش که محدوده کوچکی بود محسوب می شد، روحیه شاداب و همراهی او با جمع برایمان به یادگار ماند، البته مهم ترین چیزی که از اوبه خاطرمان خواهد ماند نحوه رانندگی اوست که گویا در میان دوستان عرب خیلی شایع است، در رانندگی برای این دوستان بوق وسیله مهمی محسوب می شود، وسیله ای که حتی شاید از ترمز هم استفاده مهتری در ماشینها داشته باشد، البته ابوعلی علاوه بر استفاده مداوم از بوق خیلی هم عقب عقب می رفت و بسیار هم دور میزد، بطوریکه ما که در ماشین بودیم برای او در هر ساعت سهمیه ای برای دور زدن و عقب عقب رفتن در نظر می گرفتیم، او زمانی که این دو عمل را انجام می داد ابدا اعتنایی به بوقهای متوالی و گوشخراش بقیه ماشینها نداشت و با ارامش به کار خود می پرداخت، و البته بعد از روز دوم خلاف هم می رفت و سرش را ازماشین در می اورد به پلیس می گفت اینها صحفیون هستند و مهمان استاذ نبیه بری و به حرکت خودش ادامه می داد. همه سوار ماشین شدیم و البته چون پروتکلی واجب بود ;) ، جناب تبرائیان هم با یک نفر دیگر در بنز ابو صلاح در جلو ما را معیت می فرمودند.


بیروت را برای اولین بار و در شب دیدم و البته راستش را بخواهید همچین هم چیزی ندیدیم؛ ما از جاده ساحلی شروع به حرکت به سمت جنوب لبنان برای رسیدن به اقامتگاه خود کردیم، اقامتگاه ما حدود یک ساعت و ربع با بیروت فاصله داشت، ما باید به اقامتگاه پیشاهنگی جنبش امل می رفتیم، جایی که تقریبا با شهر صیدا ربع ساعت فاصله داشت، لبنان کشوربسیار کوچکی است کل ان حدود 12 ملیون جمعیت دارد که 8 ملیون نفر ان در خارج از کشور اقامت دارند و تنها 4 ملیون نفر در کشور مقیمند؛ شهرها بسیار به هم نزدیک است ودر همین فاصله و مسافت کم می توانید تنوع اب و هوایی را از معتدل مدیترانه ای تا سرد کوهستانی ببینید، فاصله ای که می توان ان را در کمتر از دوساعت و در جاده ای شبیه جاده هراز پیمود، ما به سوی صیدا در حرکت بودیم، ....

ادامه دارد

جابجايي 

فعلا ساختمان شرق در حال جابجا شدن است :)
تا اخر هفته هم اساس كشي طول خواهد كشيد،
سفرنامه هم ادامه دارد...

شبح شارون در پرواز 

دعای عرفه 

روز سه شنبه ساعت 15 تا 17
دعای عرفه با حضور نو اندیشان دینی
حسینیه ارشاد

سفرنامه لبنان(2)- آغاز سفر 



حدود ساعت 2:30 به فرودگاه مهرآباد، ترمینال شماره 2 رسیدم، با کمی گشتن توانستم اعضای گروه را که حداقل با تعداد کمی از انها آشنایی قبلی داشتم ببینم، البته هنوز همه کامل نیامده بودند بطوری که مجبور شدند، پاسپورتها را بیرون نزد همسر یکی از همراهان بگدارند تا ما از اولین دروازه خروجی رد شویم، من هم از همراهم خود خداحافظی کردم، و از دروازه اول گذشتم، هنوز پول خودم راتبدیل نکرده بودم و می خواستم پس از زدن مهر خروج از آخرین شعبه بانک ملی پول بگیرم، یواش، یواش داشتم با جمع آشنا می شدم، خروجی را پرداخت کردم و پس از زدن مهر خروجی مدتی را دور هم نشستیم تا زمان سوار شدن به هواپیما برسد، نماز را خواندم و پولها را تبدیل کردم، وقتی به جمع رسیدم، جناب شمس مشغول دادن توضیحات اولیه و بعضا ضروری بود، تکیه کلامی که تا اخرین لحظات برگشت به ایران و ورود به فرودگاه مهراباد می شد از زبان او شنید، "پروتکل" چه می گوید؟ چه می خواهد؟ مواظب حفظ ان باشید و ...؛ این تکیه کلامی که هم به عنوان شوخی بود و هم سبکی را برایمان تداعی می کرد از تکیه کلامهای همیشگی او در این سفر بود.
بعد از حدود 40 دقیقه به سوی هواپیما حرکت کردیم، افراد متنوعی در هواپیما بودند، بافت جمعیتی جالب بود، چند تاجر جوان در بین مسافرها بود، که چند ردیف عقب تر نشسته بودند و یکی از انها که با سابقه تر بود به بقیه اطلاعات می داد که کجا بروند و چه بخرند و چه بکنند، تلفن از لبنان به ایران گران است، اما اگر کارت بگیرید ارزان تر تمام می شود، کارت های شارژی را می شود به وفور یافت، البته بعد ما متوجه شدیم مثل خیلی جاهای دیگر تماس ازمراکز تلفن خصوصی خیلی ارزان تر می افتد، این تجار برای نمایشگاه دستاوردهای لبنان به این کشور می رفتند، این نمایشگاه اگر اشتباه نکنم، یک روز پس از بازگشت ما به ایران افتتاح شد، در میان بقیه مسافران، تعداد بالای روحانی به نسبت حاضرین قابل توجه بود، افرادی که یا اصلیت لبنانی داشتند و یا ایرانیانی بودند که به لبنان سفر می کردند، تعدادی دانشجوی ایرانی هم در جمع بود که در لبنان مشغول به تحصیل بودند، البته تعداد افرادی که به نظر لبنانی می امدند و در حال برگشت از ایران بودند کم نبود.

مثل خیلی وقتها که تاکسی سوار می شویم و صندلی بغل خالی می ماند، هواپیما هم کلی صندلی خالی داشت، که این مهم نصیب من هم شد، یادم رفت بگویم زمانی که به هواپیما سوار می شدیم یک هواپیمای کوچک توریستی در فرودگاه خودنمایی می کرد که به ترکیه تعلق داشت، وجود چنین هواپیمایی بخصوص اینکه توریست هم به ایران آورده باشد در فرودگاه مهراباد برایم جالب بود، بگذریم پس ازخوردن غذای گرم و لختی خواب و دراز کشیدن در صندلی خودم و بغلی با اعلام اینکه کمربندهایتان را ببندید از خواب پریدم. هواپیما به زمین نشست، ساعت حدود 17:50 به وقت بیروت بود، هوای شرجی مدیترانه چشمها را باز کرد و خواب را به کل پراند، با گفتن اهلا و سهلا از سوی کارگزاران فرودگاه بیروت قدوم خود را بر خاک فرودگاه بیروت نهادیم، این فرودگاه که سالها بود با نام فرودگاه بین المللی بیروت شناخته می شد گویا از چندی پیش و پس از مرگ رفیق حریری به نام فرودگاه بین المللی شهید حریری نامیده می شود. شروع به پر کردن بطاقه کردم و دومین مرحله سفر با اولین مشکل به نسبت کوچک شروع شد .....

سفرنامه لبنان(1)- چرا لبنان؟ 


سوال خوبی هست، و می شود به ان جوابهایی فراوانی داد،که البته همه از دید خودم هستند، شاید نزدیک ترین جواب به این مسئله برمی گشت به شرایطی که برای این سفر پیش امده بود، قرار بود انجمن صنفی روزنامه نگاران به دعوت جنبش املی هیئتی را به لبنان اعزام کند، البته خیلیها به امید مسافرت امده بودند و تفریح؛ ولی سفر نشان داد، بجای سفر تفریحی یک سفر نیمه رسمی و تقریبا کاری است، که ما را با حال و هوای لبنان امروز، کشوری که در حال عبور از یک دوره گذار سرنوشت ساز هست، آشنا می کند، سفر خوبی بود.
نوشته های که سعی می کنم بنویسم، بر می گردد به چیزهایی که در انجا دیدم و تحلیل هایی خودم نسبت به مسائل این کشور، تحلیل های دست و پا شکسته ای که شاید از بی تجربگی من باشد، البته اضافه می کنم ، تقریبا دو روز را هم مهمان سندیکای روزنامه نگاران سوریه بودیم . آن را هم به جای خودش شرح خواهم داد.
تاکید می کنم این سلسله مطالب سفرنامه ای هست همراه با چیزهایی که به درد بازگو کردن می خورند.
سعی می کنم حداقل هفته ای سه مطلب از سفرنامه را در وبلاگ قرار بدهم مگر مشکلی پیش بیاید، البته ما بین این مطالب به روزمره هم خواهم پرداخت.

من هم مثل خیلی افراد دیگر که حدود 60 نفر بودن برای این سفر ثبت نام کردم، پس از قرعه کشی که با حضور خودمان انجام شد، نام من هم درلیست اولیه در امد.و مسافر لبنان شدم، اگر اشتباه نکنم فردای آن روز بود که جبران توینی مدیر روزنامه النهار پس از بازگشت به لبنان در ماشین خود مورد یک حمله تروریستی قرار گرفت و کشته شد، این مسئله سفر را با ابهام رو به رو کرد و جریان جوری پیش رفت که گفتند بیایید و گذرنامه و پولهایتان را پس بگیرید تا زمانی که یک مقدار اوضاع امنیتی لبنان بهتر شود، من در پس گرفتن پاسپورت تعلل کردم، تا روز دوشنبه حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که تلفنم زنگ خورد و از آن طرف خط منشی انجمن گفت باید ساعت 2 بعد ازظهر 4 شنبه ترمینال پروازهای خارجی مهرآباد باشم. همه برنامه به هم ریخته بود و من اصلا آمادگی سفر نداشتم، اما سفر عادی نبود و باید راه می افتادم. به هر زحمتی بود برنامه را جور کردم و ظهر روز چهار شنبه راهی فروزدگاه شدم، پیش از این قرار بود در انجمن جلسه ای گذاشته شود و همراهان با یکدیگر ملاقاتی داشته باشند و یک حداقل هایی در مورد برنامه ها و سفر گفته شود، که به علت بی برنامگی بوجود امده این امکان بوجود نیامد، و تازه در فرودگاه من با چهره تعدادی از همسفرانم آشنا می شدم. جمع خوبی بود، البته بگذریم از دوستانی که تقریبا هیچ چیز آشنایی باسوریه و لبنان نداشتند و گویا اولویت اول و مهم در این سفر را خیابانهای لبنان می دانستند، خرید مصیبتی بود که تا روز آخر دست از سر جمع بر نداشت.


جمع چند نفر شاخص داشت که حداقل از نظر اطلاعات و شناخت برای خود من بسیار مفید بودند، اولویت اول جناب شمس الواعظین بود، روزنامه نگاری که در دانشگاه سنت جوزف لبنان درس خوانده و دردوران جنگهای داخلی خبرنگار کیهان در لبنان بوده، بگذارید با همه خودمانی برخورد کنم، جناب شمس با آن لهجه لبنانی بسیار معروف بود، من خودم شاهد بودم که حتی سربازی که مسول پاسپورتها بود به چهره اش دقیق شد و گفت شما روزنامه نگارید؟ من شما را یک جایی دیده ام، البته برای روزنامه نگاران و سیاستمداران عرب شمس چهره آشنایی هست، هم به خاطر تحصیلات در لبنان و داشتن دوستان فراوان در آنحا و هم به خاطر مصاحبه هایی که با تلویزیون الجزیره به عنوان یک کارشناس و تحلیلگر ایرانی که البته به زبان عربی هم کاملا مسلط است، دارد.
دیگری آقای تبرائیان بود، که زحمت زیادی برای هماهنگی این سفر در ایران و لبنان کشید او هم دانشجوی دکتری در دانشگاه امام عزاری بیروت است، و دوستان و آشنایان فراوانی در لبنان دارد.
این دو بار سفر را به عهده داشتند به خصوص جناب شمس که مانند یک مترجم عالی صحبتها را ترجمه می کرد.
کریم ارغنده پور، مژگان اینانلو، زهرا ابراهیمی، رامین رادنیا و... بسیاری دیگر که به نوبت همه را معرفی خواهم کرد، دیگر همراهان این سفر بودند.
دوست دارم اجمالی از صحبتها و پرسشو پاسخ جلسات را هم در اینجا بیاورم که بستگی به علاقه دوستان دارد.
(البته اگر در ادبیات نوشتاری من مشکلی بود به بزرگواری خودتان ببخشید، زمان ویرایش ندارم)

ادامه دارد

بالاخره این مطلب هم تمام شد یه مصاحبه که فکر می کنم جالب و تازه باشه، سعی می کنم از فردا بپردازم به لبنان.

وطن 

چند وقتی هست که نسبت به مفهوم وطن ذهنم مغشوش شده، قبلا یک حرمت خاصی برای این مفهوم قائل بودم ، اما الان ... .
قبلا چند بار با آب باریکه بحث کردم که این جمله بالای وبلاگت مفهوم خوبی نداره، اما الان یک مقدار حساسیتم ریخته ، وطن! چه معنایی می تونه داشته باشه؟
وطن من کجاست!


بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد