2005-09-28

نگاهي به گذشته 

حدود يكسال پيش بود، با يكي دو روز پس و پيش، اماده رفتن شدم و رفت و بازگشتم و اما يه چيزي از خودم رو جا گذاشتم.
اما نه مثل هميشه؛ دلم مي خواد ببينم مي تونم خاطراتم رو زنده كنم.
سال پيش يه با يه دورين ديجيتال و يه ركوردر و يه لب تاپ و يه مادر بزرگ خوب عازم حرم امن شدم به مدت 21 روز .
چه گذشت، دلم مي خواد دوباره يه چيزهايي رو با تامل بنويسم. اون روزها همش دنبال ااون بودم تو مدينه يه كافي نت پيدا كنم تو مكه كه اصلا نشد.
از اون همه حالتهاي متفاوتي كه اونجا با من بود .
خيلي چيزها رو با خودم زمزمه كردم، مي خوام دوبار گوش كنم و اگر به درد بخوره اينجا بيارم .

آنان كه برنگشتند 

يادنامه جديد با موضوع جنگ هم به روي دكه امد.
در اين شماره هم سعي كرديم با نگاهي متفاوت و منصفانه به جنگ ان را مرور كنيم. با نگاهي هم به تعدادي از شهداي جنگ كه خيلي ها با نگاهي انحصاري به اونها نگاه مي كنند به ادمهايي كه در واقعيت انها كه وارد مي شويم به راحتي مي توانيم تفاوتشان را از اين نگاه رسمي ببينيم.
باكري خانواده اي كه من براي پرداختن انتخاب كردم و تنها توانستم به قدر اندكي به ان بپردازم داراي اين رويكرد متفاوت هستند..

روايت، روايتى است قديمى از يكى از شهداى جنگ احد قبل از جنگ پس از برخورد مردم با او دلگير مى شود، لباس رزم مى پوشد، جنگ در پيش است. همه در صحنه واقعه احد. حاضر شده اند. از خدا مى خواهد كه او به شهر بازنگردد، جنگ به سرانجام رسيد، همسرش جنازه هاى نزديكان را بر روى شتر گذارده به سمت مدينه حركت مى دهد. شتر از جاى تكان نمى خورد اما رو به صحنه جنگ به راحتى گام برمى دارد. در حيرت به سوى پيامبر مى رود، وضعيت را مى گويد. پيامبر مى پرسد قبل از حضور چه گفتند؟از خدا خواستند آنان را هيچ گاه به شهر بازنگرداند.خدا خواسته ايشان را اجابت كرد...در اروميه خانواده سرشناسى بودند، خانواده اى انقلابى با اينكه از طرف پدر نسبى روسى داشتند و با اينكه داراى مكنت مالى فراوانى نبودند و مثل خيلى ها زندگى در سطح معمول و اندكى داشتند اما سطح فرهنگ خانواده بالا بود، فرهنگى كه دستاورد تعامل چندين فرهنگ بود، روسى، ايرانى و اسلام.
متن كامل

آب حيات 

پنجره ها

يه ماجراي ساده هست كه اگه در ان دقت كنيد مي تونيد يك سري حرفهاي نكته وار در ان پيدا كنيد، پنجره ها به كارگرداني فرهاد آئيش تا دو هفته ديگه در سالن اصلي تئاتر شهر به روي صحنه خواهد ماند.


فكر مي كنم كارگردان، خودش در اين تئاتر نقش كليدي و اصلي را به عهده داشت، ماجرا ، روي يك خانواده مي گرده كه بزرگ خانواده مردي هست كه مكنت مالي بيشتري داره و همه منتظر هستند كه اون زودتر بميره تابه مال و منالي برسن، اكثرا فكر مي كنند اين ثروت هست كه مي تونه اونها را به مكنت برسونه؛ به جز دو نفر كه اين نگاه رو در ابتدا ندارن و يكي خانم كوچيك كه اون هم به عنوان راوي و در بعضي جاها فردي كه به دنبال خوشبختي بقيه هست،در مقابل ادمهايي كه اين فكر براشون ملكه ذهني شده كه پول خوشبختي مياره.
علي نصيريان در نقش آقا بزرگ، مريم بوباني در نقش خانم كوچيك، بهاره رهنما در نقش افسانه، فرهاد آئيش در نقش سيامك افسانه چهره آزاد در نقش سوسن، شاهرخ فروتنيان در نقش مصطفي، ليلي رشيدي در نقش ندا و محمد رضا جوزي در نقش نويد ، سروش صحت در نقش احمد و ...
داستان ماجرا در يك آپارتمان با 9 واحد مي گذره كه ما مي توانيم انها در پنجره هاي متفاوتي ببينيم، خانواده هايي كه هر كدام دچار مشكلاتي هستند، يكي عاشق پيشه تازه ازدواج كرده كه احتمالا داراي بيماري خطرناكي هست، يكي زن و شوهري كه از هم نفرت دارن، يكي مادر و فرزندي كه مادر در حسرت عشق نداشته و هست و پسر در حسرت عشقي غريب، يكي اقا بزرگ و ديگري خانم كوچيك و يكي مادري كه شوهرش را در يك سانحه از دست داده و فرزندش به كما رفته ديگري سه جوان آس و پاس كه به دنبال يك شبه پولدار شدن هستند يك مرد هنرمند كه دوست دارد زودتر اولين كنسرت خود را بدهد و مردي كه مشكل روحي دارد و احتياج به دارو و درمان، سيامك مرد روان پريش در اين جمع گويي از همه بيشتر مي‌فهمد و دنيا را بهتر لمس مي كند در اعماق وجودش صداهايي مي شنود كه به قول اقا بزرگ شايد همون صداي زندگي هست كه بگوش مي رسه، سيامك مي گه بعد از يه زلزله بزرگ كه ستاره هاي دب اصغر ميتركه و ستارها و سيارها يكي يكي از بين مي روند كار به جايي مي رسه كه خورشيد هم از بين ميره اون وقت يه اتفاق تكان دهنده روي ميده، اتفاقي كه شايد ميتونه در يكي سفيدي هم روي بده وقتي كه همه دلهاشون سفيد سفيد بشه، تنها اقا بزرگ هست كه حرفهاي سيامك را جدي ميگيره و ميگه يه برف كه همه جا رو سفيد ميكنه و سفيدي را به همه مياره مي تونه دلها را تغيير بده؛ اقا بزرگ منتظر امدن اين برف مي مونه، اهالي خانه اكثرا دوست دارند اقا بزرگ بميره تا بتونن به چيزي برسن البته رفتن او همزمان هست با به دنيا آمدن يه كوچولو در خانواده، كه اقا بزرگ لقب ميگره ،‌اقا بزرگي شايد مثل همه اقابزرگ هاي ما كه هنوز از نظر فكري يه نوزاد به حساب ميان از طرف ديگه سيامك به خاطر حرفهاي اقا بزرگ قبول مي كنه كه داروهاش رو بخوره بالاخره بعد از يك ماه سكوت به ادم معمولي تبديل ميشه و اولين حرفي كه به زبون مياره پرسيدن قيمت پيكان هست!، همون نغمه اي كه همه دچار روزمرگي ها، سر زبونشون هست؛ از سوالات اقا بزرگ اينه كه زندگي چند حرف داره؟ عشق و نفرت و سراب و ... مال شما چند حرف داره؟

البته به قول اقا بزرگ يه عده اسكول هستند در اين زندگي؛ اسكول هم حيواني هست كه تموم تابستان را به دنبال غذا براي زمستان ميگرده و انها رو زير زمين قايم مي كند تا در زمستان بتواند از انها استفاده كند؛ اما در زمستان جاي همه را گم مي كند و از همه جا مانده مي ماند! بعضي ها هم اسكول هستند كه استفاده شون از زندگي همين هست گم كردن اون چيزي كه دارن و استفاده‌اي كه بايد ببرن در همون لحضاتي كه وقت استفاده از اون هست، خيلي با حرص و آز و طمع دنبال چيزهايي هستند كه در اين لحضات ندارن و براي پيدا كردن اونها زندگيشون رو زير زمين قاييم مي كنند غافل از اينكه بعدها ديگه چيزي پيدا نخواهند كرد براي ادامه دادن و جبران اون از دست رفته ها كه ممكنه خيلي اتفاقها براي ادم بيفته كه مثلا شايد فضله اي از اسمان بيفته و قارچي بجاي اون سر بفلك بكشه و ديگه ادمي باقي نمونه (كنايه از بمب اتم) تا بتونه كاري انجام بده، خلاصه زندگي براي خيلي ها كه از اين ادمها هستند مثل يه پوست خربزه مي مونه ،‌كه براشون راهها رو ليز مي كنه و تعجيل در سرخوردن اونها.
ادمهايي كه تو جيبهاشون شيطون قايم كردن و دائم خدا خدا مي كنند.
اقا بزرگ منتظر يه تكون هست كه با يك زلزله شروع ميشه، با فوتش اوج ميگيره و با يه برف در انتها هميشگي ميشه، يه برف يه سپيدي يه پاكي كه مي تونه كمك كنه سوار زندگي شد نه اينكه زندگي سوارت بشود.

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند


اما در پايان و زماني كه برف شروع به بارش مي كنه، زماني كه خيلي ها از اول داستان تغيير كردن، اونهايي كه عشق كاسبكارنه داشتند به كاسبي افتادن و اونها كه عشق را غير عقلاني و غير استراتژيك به زنجيرش افتادند.
اقا بزرگ بر ميگرده رو به جمعيت ميگه برف امد اما اين خونه قدرت قبول اين نعمت رو نداره ممكنه فرو بريزه؛ تلنگري به هممون كه با اين نگاها به زندگي اگه صافي و پاكي هم بياد ماها غرق خودمون شديم، بايد به دنبال نگاههاي با اخلاصي بود كه توان درك اين پاكي رو داشته باشن كه پاكي و صافي؛ ساده لوحي تصور نشود داستان همچنان در زندگي من و تو و او، ادامه داره ....

البته يك نكته جالب هم بود، خيلي ها انگار مي خواستن بروند و تئاتر تفريحي ببينند؛ چون براي هر لحظه برنامه كلي بلند بلند مي خنديدن، من كه نمي دونم شايد رسم تئاتر ديدن همين هست و من چون كم ميرم زياد سرم نمي شه، ‌اما فكر مي كنم يه عده فقط براي تفريح به ديدن تئاتر امده بودند.

او 

يكسال از امدنم به تهران مي‌گذشت كه او هم قبول شد،‌ديگر تنها نبودم، با هم بوديم ، يه ما كوچيك تشكيل داديم و با هم همه جا رفتيم خيلي از آنهايي كه مي شناختنمون وقتي تنهايي مي ديدنم مي گفتن پس او كجاست.
چهار سال با هم بوديم، خيلي چيزها رو تجربه كرديم يه زندگي مشترك كه يك مقدار از مجردي توش بود و يه عالمه از خونه پدري و كلي تجربه هاي جور واجور؛ با هم ساخته شديم پخته شديم و ... چه جا هايي كه نرفتيم هر جا كه احساس مي كرديم نياز به بودن هست و فهميدن حاضر بوديم، اگه من نبودم او برام مي گفت اگه او نبود من براش ميگفتم. خلاصه گذشت و گذشت و گذشت ومن ياد گرفتم و ياد گرفتم و ياد گرفتم، صبور بودن و تو زندگي مشترك درك كردم، با هم شستيم و پختيم و خورديم چه شبهايي كه براي دلهره امتحانهاش من نخوابيدم و چه روزهايي كه همه حواسش به من بود؛ هم داشتيم زندگي مجردي رو تجربه مي كرديم هم زندگي مشترك را ... خلاصه گذشت و تمام و شد و رفت، جاي همه شما خالي هفته گذشته عروسي او بود. ضحي خواهر عزيز و خوبم ازدواج كرد و من به تنهايي عودت داده شدم. اما اين چهار سال فراموش نشدني يادم نخواهد رفت ...
من خيلي چيزها رو يادگرفتم و تازه توانستم با هم بودن رو در ابعاد كوچكتر درك كنم ...

به ياد حاج داوود كريمى 

تا همين چند سال پيش صبح ها هر روز با يك دوچرخه شماره ۲۸ مى آمد اينجا. پايين تر از صالح آباد سر كارگاه تراشكارى، از كجا؟ نازى آباد. البته غير از اين چند سال آخر كه يك پيكان مدل پايين گرفته بود. (كه گويا آن هم مال خودش نبود) صندوق عقب پيكان هم هميشه پر بود از مواد غذايى براى پخش كردن در جاهايى كه مى دانست و چهار ليترى بنزين براى در راه مانده ها و يك سيم بكسل كه هر ماشينى كه برايش چاره اى نبود را تا يكجا برساند. باصفا و ساده و پر از خلوص. اين تعاريفى است كه همسايه هاى حاج داوود كريمى در برنامه اى كه ديروز در اولين سالگرد وى در مسجد صاحب الزمان برگزار كردند، مى گويند. مسجد صاحب الزمان، در دهكده توحيد كمى بالاتر از بهشت زهرا نزديك صالح آباد، ديروز شاهد مراسمى خودمانى و بى ريا از طرف همسايگان و دوستان دور و نزديك سال هاى حاج داوود بود. تراشكارى حاج داوود در آن محدوده محلى سرشناس است كه هر كس مى توانست براى درد دل و يا ديدن سردار لشكر حاج داوود كريمى دمى را در آنجا بگذراند. آنهايى كه خبر شده بودند، حضور داشتند. سخنران مراسم، ميامى معلم و دوست ديرين حاج داوود در نازى آباد بود. حاج داوود بر نهج البلاغه خيلى تاكيد داشت و بارها او را مى ديدى كه در حال زمزمه خطبه اى از نهج البلاغه بود. او سپس با سخن گفتن درباره رفتار اخلاقى حاج داوود اين نكته را گوشزد كرد كه هركسى در سلامت اخلاقى و در حال تحصيل و تهذيب نفس بميرد، فردى شهيد محسوب مى شود. او با اشاره به سخنان حضرت امير درباره آمادگى براى مردن از زبان ايشان تاكيد كرد براى مرگ بايد سه چيز را در نظر گرفت.۱- به جاى آوردن واجبات و اداى دين هايى كه بر عهده است.۲- پرهيز از محرمات۲- جامعيت بخشيدن به صفات برجسته.خسروى وفا رئيس فدراسيون جانبازان و از همرزمان حاج داوود در مراسم بود.•آقاى خسروى وفا! از حاج داوود چه به ياد داريد؟خسروى وفا: خيلى صحبت ها مى شود اما بزرگى واقعى افراد مغفول مى ماند.•از همان بگوييد، از همان چيزى كه بيشتر احتياج است بدانيم.آخرين بارى كه او را ديديم حدود يك سال و نيم قبل از اين اتفاق بود؛ در خانه حاج عبدالله محمودزاده. چند سالى بود او را نديده بودم، فرمانده من بود.هميشه با زبان طنز صحبت مى كرد. حتى در سخنرانى هاى رسمى هم زبان طنز داشت. به او گفتم حاجى كارگرتم (تكيه كلام من است)، حاجى خنديد و گفت: خدا هم كارگر است (اين را در روايات هم داريم). همچنان دستش در دستانم بود، دست هاى پينه بسته اش همانگونه بود كه در پيش از انقلاب ديده بودم.گفت آن زمان كه امام بود همه مى گفتيم ما همه سرباز توييم خمينى اما الان اگر او بود ما همه ديگر سردار شده ايم و مى گوييم ما همه سردار توييم خمينى. از اينجا مشكل ما شروع شده است.
اصل متن

یک نکته اضافه 

یه دوست در پست قبلی برام کامنت گذاشته : تاریخ همینه دیگه .بهش اعتماد نکن. فریباست وفریبت میده.
اما به نظرم این اشتباه میاد تاریخ یه معلمه که به ادم درس میده که رفتارهای بعدی را با قضاوت در مورد اون انتخاب کنیم. همیشه تاریخ برای اونهایی که می خواهند بفهمن مثل یه هشدار دهنده کار می کنه.
خیلی خوبه اگر بتونیم این استفاده خوب را از تاریخ داشته باشیم، البته این رو هم روشن کنم که باید مراقب بود از تاریخ میشه به راحتی سوء استفاده هم کرد، و به راحتی تاریخ نوشت؛ و این برای افرادی که می خواهند از اون درس بگیرن مهم هست که اول تاریخ رو بشناسن و بعد به دنبال استفاده از اون باشن. من هنوز هم معتقدم تاریخ می تونه چراغ راه آینده ما باشه، اگر تعقل داشته باشیم

حاج حمید 

امشب با احسان کلی گپ زدم،امیدوارم بتونم برای یادنامه یه مطلب درست و حسابی اماده کنم، ادم با خیلی از واقعیت ها که آشنا میشه تازه میفهمه چقدر راحت میشه تاریخ را عوض کرد به راحتی آب خوردن، میشه به جای واقعیت، اون چیزی رو که خیلیها دلشون می خواد تو اذهان جا انداخت، تاریخ معاصر ما پر از این ابهامات هست؛ اون وقت خیلی ها ایراد میگیرند به تاریخ نویسان درباری که مثلا 300 سال پیش زندگی میکردند.
احسان تو صحبت ها از جریان پاکسازی سپاه در اول انقلاب گفت، اول از احسان بگم، عاشوراییان همه اونها را می شناسند حمید ومهدی دو برادر همراه، در گردانی که به لشگر تبدیل شد و البته برادرانش رضا و علی؛ بخصوص علی که از شهدای اولیه سازمان مجاهدین خلق (اولیه) در سال 51 هست. احسان باکری پسر شهید حاج حمید باکری، احسان از این میگفت که بعد از تشکیل سپاه و زمان تصفیه ها پدرش جرو تصفیه شده ها از سپاه بود ، البته به این هم توجه داشته باشید حاج مهدی باکری هم اصلا عضو سپاه نبوده! چیزی که حداقل برای خود من جالب بود. صبر کنیم ببینیم یادنامه چی در میاد؟

بی حوصله 

امروز 19 شهریور سالگرد سید محمود طالقانی، مناره ای در کویر بیداری مبارزان نه چندان دور ایران زمین.
راهش ...
نمی دونم حال و حوصله نوشتن هم نیست، پنج شنبه حسینیه ارشاد بودم، مراسم همیشگی و تکراری همون حرفهای قبلی ... خوب میشه گفت ادمی که رفته چه چیزی جدیدی میشه گفت؟ اما هستن ادمهایی که سالها هست که رفتن و هنوز هر سال در موردش حرف میزنن و باز هم تموم نمیشه، این حرف زدنها و گفتن بیشتر بر می گردن به شیون بیان و بازگو کردن مسائل، حدود اذر سال پیش من و خواهرم پیشنهاد دادیم امسال یه تئاتر داشته باشیم برای سالگرد اما قبول نکردن و چه اشتباه بود ، سال 50 دکتر شریعتی تئاتر برای مذهبی ها وارد صحنه کرد و امسال بعد از 30خورده ای سال دریغ از اون سالها ...
شرق انلاین هم به عنوان یه رسانه تقریبا جدا از روزنامه تا چند روز دیگه راه می افته می تونم خوشحال باشم تو کارنامه ام اولین کار از این نوع را خواهم داشت. خبر جمع شده با کار فنی تا ببینیم چی میشه!
من هم که حسابی بی حسم ... .


بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد