این شعر را دوستی در پای نظرات پست سفرنامه 5 گذاشته.
شعر از افشین یداللهی هست و در تیتراژ پایانی سریال شب دهم خوانده شده،
من با مضمونی که شب دهم داشت مخالف بودم، شب دهم رواج دهنده ذایل شدن عقل بود، که تقریبا تا حد زیادی این تفکر را جلو بود.
مرز در عقل و جنون باریك است
همان روایتی که در عاشورای مداحان بخوبی آنرا می توان دید. در عاشورای مسخ شده.
اما این شعر فرق دارد و مرز دیگری را به تصویر می کشد.
یک شب ....
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
بس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
دیگر اسیر ان من دیوانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
البته این روایت پایین احتمالا دقیق تر است :
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت.