ساعت حدود 2:30 نیمه شب، داشتم کتاب می خواندم، حالم خوش نبود احساس سنگینی عجیبی می کردم، یک مقدار که گذشت یاد مرگ تو ذهنم شروع به جولان دادن کرد، وضعیت جسمیم هم داشت بدتر می شد، کم کم داشتم احساس می کردم در حال مرگم هستم، تجربه جدیدی بود، تا آنروز چنین احساسی را تجربه نکرده بودم، مرگ داشت آرام آرام نزدیک میشد و من داشتم احساسش می کردم و می فهمیدمش. دلهره وجودم را گرفت، ترس نبود،چون تا حدی شیرین بود، اما یک دلهره در پس پرده اش وجود داشت که توضیح دادن تفاوتش با ترس سخت هست. بسیار دشوار. آنقدر حالم بد شد که کتابی را که جلوی رویم باز بود جلو کشیدم و مختصر وصیتنامه ای نوشت، برای حسب حال آن زمان، کلی تر را مدتی قبل نوشته بودم، خلاصه کتاب را باز کردم و تند و تند شروع به نوشتن کردم، در همان صفحه سفید اول کتاب. کمی با خودم زمزمه کردم و حرفهایی زدم و خوابیدم. آنشب اولین بار بود که چنین احساس نزدیکی نسبت به مرگ داشتم و در کنارش وابستگی را هم هرچند نامفهوم درک کردم. درک خوبی بود، شیرین بود، فهمی ناقص از واقعه ای که ممکن است هر لحظه به وقوع بپیوند.
خلاصه خوابیدم، صبح که سرم را بلند کردم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که هنوز زنده ام!
بعد ازظهر همه چیز را فراموش کرده بودم.
وای از این فراموشی . . .