سبحان الله:
هر چه می شناختم ،نبود،و هر چه بود،نشناختم!
امروز من آن شناخت پنداشته را،به آب انداختم.
هر چه به من بود،آن من بودم.امروز گرفتم که نبودم
سبحان الله:
این چه بتر روزی است؟
ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزی است!
خفته و رفتن به دل می سگالم،
زهر می خورم و از درد می نالم،
نه چنان که می پندارم . . . ،
می لرزم از آن که نه ارزم،
و از آنم که سزم، جاوید نیاویزم، پس چه سازم؟
جز آنکه
می سوزم،
تا از این افتادگی بر خیزم.