... و عفَّ و کتم َ و مات، مات . . .
خواستم، کوشش کردم، نشد...
دو سال و نیم گذشت از خود به خدا شکوایه بردن.
چله ای بگذشت از بی خویشتن شدن خویش.
درد را پایانی نیست که لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَد
و هر روز آغازی است برای شدن.
سپاس از هر چه روامیداری که سخت ناسپاسم.