هوالرحمان
دیشب تو به دنبال قدر خود بودی و من هم به دنبال تقدیر خویش، دیشب شبی از شبهای قدر بود و هر یک به بهانه خواسته ای ازگذشته و آینده به نیاز مشغول که « سپاس خدایی را که نباید جز او بخوانم، که اگر جز او را بخوانم، به آنچه می خواهم نمی رسم! *» دیشب شبی از شبهای تقدیر بود، به قول دکتر سروش که انجا ان بالا پشت تریبون حسینیه سخن می گفت، بر پیامبر 23 شب رفت تا قدر را دریابد، بر من و توچه زمان باید گذر کند؟ تو را نمی دانم که امیدوارم درکش کرده باشی، برای خودم میشمارم، تسبیح را به دست گرفته ام تا اندازه را از دست ندهم؛ یک شب ، 23 شب، 500 شب ، بیست و خورده ای سال، 500 سال ، 1390 و خورده ای سال، به صحرای ربذه رسیده ام اما گویا اینجا هم جای وقوف نیست که باید گذر کرد،« سپاس خدایی را که به جز او امیدوار نباشم، که اگر امیدم به جز او باشد، بی تردید نا امیدم کند!*» نه باز هم باید گذشت این درد با این اعداد کمال نخواهد یافت، این هرمان به بیشتر از این نیاز دارد برای شمارش، که باید هنوز گذشت . . .
دیشب شب قدر بود، تو به دنبال تقدیر خویش و من نیز به دنبال قدر خود، « إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ » و ان شب کتاب را بر او نازل کرد ، و من به دنبال ماعده اسمانی خود می گردم، دیشب آسمان هم درهای رحمتش را باز کرده بوده و تا صبح و سلام صبح با ما می خواند، از صدای باران می شد فهمید که قدر حتمی است و راه نزدیکتر ، صدایش به امری از رحمت می مانست، به دستوری برای بنده ای اینجا در این میان گرفتار شده.
دیشب شب قدر بود، و گویا بسیاری در پی این یافتن بودند که نیک می دانستند فاصله ای در میان نیست که خود حجاب خویشتنیم. « در سفر به کوی تو، راه بسیار نزدیک است؛ که فاصله، تنها خواستن است، چرا که این تو نیستی که از آفریدگان رخ پوشیده ای؛ که این نتیجه اعمال ایشان است که در برابرشان حجابی شده!*»
دیشب شب قدری بود، مانده ام قدر من کجاست، امشب و دیشب و شبهای پیش تا انجا که برایت خواندم و نخواندم از ان روز که ادمیت پدیدار شد، نه پیش تر؛ از آن روز که بلی را در عالم ذره ها گرفتند، این یافتن همراهم بوده که بهترین راچگونه بیابم، اما امید داشته و دارم و خواهم داشت که این نسیان کار، که یک بار هبوط را از همین همراه همیشگیش، نسیان، چشید، پروردگاری دارد و امیدی که او را به رحمتش استوار نگه می دارد. « پروردگارا! با سرا پرده ستاریت خود مرا شکوهی ببخش! و از نکوهشم به کرامت رخ خود در گذر!*»
می بینی هنوز امید پس از این همه دربدری و نیافتن باز هم امید، که بلیه ای دچار نشوم که بر جوابش چهل سال را در میان صحرای فراموش شدگان از ان سو بدینسو در رفت و امد باشم بی هیچ امیدی که تمام نعمتها را در پشت خویش به ورطه نابودی کشاندم، اما من از نسل اسماعیلم، حتی اگر از سلب او نباشم از معرفت او جوشیدم و از اب زمزم آن هنگام که هاجر به پریشانی به سعی مشغول بود نوشیدم که اینگونه درد و رنج و هرمان بر قلبم جای گرفت و با من یکی شد.
دیشب شب قدری بود و من در این اندیشه که ایا قدر ما با هم ملازمتی میابد؟ و از خدا خواستم ، می دانم گاهی هم من زیاده خواهم، اما خواستم « بار خدایا! این تویی که سخنت زلال حقیقت است و وعده ات صداقت محض ! تو با چنین ویژگی فرموده ای: از فزون بخشی خدا بخواهید که بی تردید خدا با شما مهربان است*»
و خواستم و خواستم ؛ برای خودم برای تو برای او برای ما و ... ، باشد که قدرمان را بیابیم.
-----
*- دعای ابوحمزه ثمالی