پنجره ها
يه ماجراي ساده هست كه اگه در ان دقت كنيد مي تونيد يك سري حرفهاي نكته وار در ان پيدا كنيد، پنجره ها به كارگرداني فرهاد آئيش تا دو هفته ديگه در سالن اصلي تئاتر شهر به روي صحنه خواهد ماند.
.JPG)
فكر مي كنم كارگردان، خودش در اين تئاتر نقش كليدي و اصلي را به عهده داشت، ماجرا ، روي يك خانواده مي گرده كه بزرگ خانواده مردي هست كه مكنت مالي بيشتري داره و همه منتظر هستند كه اون زودتر بميره تابه مال و منالي برسن، اكثرا فكر مي كنند اين ثروت هست كه مي تونه اونها را به مكنت برسونه؛ به جز دو نفر كه اين نگاه رو در ابتدا ندارن و يكي خانم كوچيك كه اون هم به عنوان راوي و در بعضي جاها فردي كه به دنبال خوشبختي بقيه هست،در مقابل ادمهايي كه اين فكر براشون ملكه ذهني شده كه پول خوشبختي مياره.
علي نصيريان در نقش آقا بزرگ، مريم بوباني در نقش خانم كوچيك، بهاره رهنما در نقش افسانه، فرهاد آئيش در نقش سيامك افسانه چهره آزاد در نقش سوسن، شاهرخ فروتنيان در نقش مصطفي، ليلي رشيدي در نقش ندا و محمد رضا جوزي در نقش نويد ، سروش صحت در نقش احمد و ...
داستان ماجرا در يك آپارتمان با 9 واحد مي گذره كه ما مي توانيم انها در پنجره هاي متفاوتي ببينيم، خانواده هايي كه هر كدام دچار مشكلاتي هستند، يكي عاشق پيشه تازه ازدواج كرده كه احتمالا داراي بيماري خطرناكي هست، يكي زن و شوهري كه از هم نفرت دارن، يكي مادر و فرزندي كه مادر در حسرت عشق نداشته و هست و پسر در حسرت عشقي غريب، يكي اقا بزرگ و ديگري خانم كوچيك و يكي مادري كه شوهرش را در يك سانحه از دست داده و فرزندش به كما رفته ديگري سه جوان آس و پاس كه به دنبال يك شبه پولدار شدن هستند يك مرد هنرمند كه دوست دارد زودتر اولين كنسرت خود را بدهد و مردي كه مشكل روحي دارد و احتياج به دارو و درمان، سيامك مرد روان پريش در اين جمع گويي از همه بيشتر ميفهمد و دنيا را بهتر لمس مي كند در اعماق وجودش صداهايي مي شنود كه به قول اقا بزرگ شايد همون صداي زندگي هست كه بگوش مي رسه، سيامك مي گه بعد از يه زلزله بزرگ كه ستاره هاي دب اصغر ميتركه و ستارها و سيارها يكي يكي از بين مي روند كار به جايي مي رسه كه خورشيد هم از بين ميره اون وقت يه اتفاق تكان دهنده روي ميده، اتفاقي كه شايد ميتونه در يكي سفيدي هم روي بده وقتي كه همه دلهاشون سفيد سفيد بشه، تنها اقا بزرگ هست كه حرفهاي سيامك را جدي ميگيره و ميگه يه برف كه همه جا رو سفيد ميكنه و سفيدي را به همه مياره مي تونه دلها را تغيير بده؛ اقا بزرگ منتظر امدن اين برف مي مونه، اهالي خانه اكثرا دوست دارند اقا بزرگ بميره تا بتونن به چيزي برسن البته رفتن او همزمان هست با به دنيا آمدن يه كوچولو در خانواده، كه اقا بزرگ لقب ميگره ،اقا بزرگي شايد مثل همه اقابزرگ هاي ما كه هنوز از نظر فكري يه نوزاد به حساب ميان از طرف ديگه سيامك به خاطر حرفهاي اقا بزرگ قبول مي كنه كه داروهاش رو بخوره بالاخره بعد از يك ماه سكوت به ادم معمولي تبديل ميشه و اولين حرفي كه به زبون مياره پرسيدن قيمت پيكان هست!، همون نغمه اي كه همه دچار روزمرگي ها، سر زبونشون هست؛ از سوالات اقا بزرگ اينه كه زندگي چند حرف داره؟ عشق و نفرت و سراب و ... مال شما چند حرف داره؟

البته به قول اقا بزرگ يه عده اسكول هستند در اين زندگي؛ اسكول هم حيواني هست كه تموم تابستان را به دنبال غذا براي زمستان ميگرده و انها رو زير زمين قايم مي كند تا در زمستان بتواند از انها استفاده كند؛ اما در زمستان جاي همه را گم مي كند و از همه جا مانده مي ماند! بعضي ها هم اسكول هستند كه استفاده شون از زندگي همين هست گم كردن اون چيزي كه دارن و استفادهاي كه بايد ببرن در همون لحضاتي كه وقت استفاده از اون هست، خيلي با حرص و آز و طمع دنبال چيزهايي هستند كه در اين لحضات ندارن و براي پيدا كردن اونها زندگيشون رو زير زمين قاييم مي كنند غافل از اينكه بعدها ديگه چيزي پيدا نخواهند كرد براي ادامه دادن و جبران اون از دست رفته ها كه ممكنه خيلي اتفاقها براي ادم بيفته كه مثلا شايد فضله اي از اسمان بيفته و قارچي بجاي اون سر بفلك بكشه و ديگه ادمي باقي نمونه (كنايه از بمب اتم) تا بتونه كاري انجام بده، خلاصه زندگي براي خيلي ها كه از اين ادمها هستند مثل يه پوست خربزه مي مونه ،كه براشون راهها رو ليز مي كنه و تعجيل در سرخوردن اونها.
ادمهايي كه تو جيبهاشون شيطون قايم كردن و دائم خدا خدا مي كنند.
اقا بزرگ منتظر يه تكون هست كه با يك زلزله شروع ميشه، با فوتش اوج ميگيره و با يه برف در انتها هميشگي ميشه، يه برف يه سپيدي يه پاكي كه مي تونه كمك كنه سوار زندگي شد نه اينكه زندگي سوارت بشود.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
اما در پايان و زماني كه برف شروع به بارش مي كنه، زماني كه خيلي ها از اول داستان تغيير كردن، اونهايي كه عشق كاسبكارنه داشتند به كاسبي افتادن و اونها كه عشق را غير عقلاني و غير استراتژيك به زنجيرش افتادند.
اقا بزرگ بر ميگرده رو به جمعيت ميگه برف امد اما اين خونه قدرت قبول اين نعمت رو نداره ممكنه فرو بريزه؛ تلنگري به هممون كه با اين نگاها به زندگي اگه صافي و پاكي هم بياد ماها غرق خودمون شديم، بايد به دنبال نگاههاي با اخلاصي بود كه توان درك اين پاكي رو داشته باشن كه پاكي و صافي؛ ساده لوحي تصور نشود داستان همچنان در زندگي من و تو و او، ادامه داره ....
البته يك نكته جالب هم بود، خيلي ها انگار مي خواستن بروند و تئاتر تفريحي ببينند؛ چون براي هر لحظه برنامه كلي بلند بلند مي خنديدن، من كه نمي دونم شايد رسم تئاتر ديدن همين هست و من چون كم ميرم زياد سرم نمي شه، اما فكر مي كنم يه عده فقط براي تفريح به ديدن تئاتر امده بودند.