2004-11-15

آهنگ حج 

خدای من اگرگناه از بنده زشت است، عفو که از سوی تو زیباست
معبودم! من اولین عصیانگر تو نیستم که بر او بخشیدی و در سایه ابر احسانت بر او باریدی.



دو هفته بیشتر هست که برگشتم، و باز هم این مثنوی تاخیر شد.
خلاصه میگویم، بعد از دو روز بیماری لباس احرام را به تن پوشاندم و به قصد هجرت از خویش به خویشتن و به نیت قربت راهی مسجد شجره شدم. لبیک را گفتم و محرم شدم. حدود ساعت 2 رسیدیم به مکه دردلم کلی غوغا بود ، کلی از راهها اشنا بودند، طریقه اشنایی بماند. تصمیم گرفته شد که اعمال بماند برای فردا صبح، طاقت نیاوردم حدود 2:30 بود که عازم مسجد الحرام شدم. بغض داشتم سرم را انداختم پایین و از در شماره72 وارد شدم سرم پایین پایین بود قدم برمی داشتم و سخن می گفتم تا جایی رسیدم که رو به محوطه اطراف کعبه بود. سر را بلند کرد و از ته دل خواندم با تمام خلوصی که در خودم سراغ داشتم « ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه» نمی دانم ولی حس می کردم که این بهترین دعایی هست که می توانم بگویم که هم رویی به دنیای من دارد و هم رویی به اخرتم و از همه مهتر که فردی نبود که انجا همه جمع است وفردیت در میان دریای ادمیان گم . خواندم و خواستم و عهدبستم. و طواف شروع شد چه هیجانی داشتم غیر قابل وصف، خود را با فرشتگان همقدم می دیدم، همگام با انان که در بیت المعمور طواف می کردند هفت مرتبه گشتم. و در هر بار با رسیدن به بیعت گه تکبیر گفتم می گویند حجرالاسود ابتدا سفید بوده و بعد از گناهان ادمیان سیاه گشت

خدای من ! چگونه بگویم وبا کدام زبان شرم الوده؟ با کدام دل درد اکنده که این چشمها از دیدن انچه تو دوست نمی داری شاد می شوند، و پندار می کنند که در زنجیر گناه آزاد می شوند.



تقریبا 20 دقیقه به نماز صبح بود که از سعی فارغ شدم وتازه ذره ای طعم هاجربودن را درک کردم، از صفا به مروه رفت و برگشت هفت مرتبه همراه با هاجر به دنبال اب حیات ابدی برای اسماعیل، نه برای خودم برای نزدیکانم برای اجتماع تشنه دوراز اب نگاه داشته شده ام گشتم همراه با هروله دویدنی که دویدن نبود و ایستادگی هم در ان نمود نداشت رفتنی به همراه هول و هراس از تشنه ماندن و عاقبت تقصیر کردم و بیرون امدم ابتدا که برای سعی امدم کمی نگران بودم تا اینکه یک گروهی را دیدم که تبریزی بودند با انها شروع کردم تا نگرانیم فرونشست، انقدر می گویند روحانی کاروان روحانی کاروان که در ابتدا همه را با این نگرانی شروع می کردم که ایا خودم میتوانم؟ که بعد فهمیدم می توانم.

برای طواف نسا دیگر زمانی نبود از طرفی باید به سراغ مادربزرگم در هتل می رفتم تا او را هم برای اعمال بیاورم کمی منتطر ماندم اما کاروان پیدایشان نشد، رفتم هتل اما انها به سمت مسجدالحرام رفته بودند برگشتم انقدر نگاه کردم و چرخیدم تا انها را پیدا کردم مادربزرگ کلی خسته شده بود برای سعی رفتم ویلچر گرفتم و با ان سعی را انجام دادیم و بعد هم تقصیر، نمی گذاشتند در ان ساعت ویلچر را داخل حیاط ببریم و از طرفی هم مادربزرگ هم نمی توانست خودش طواف کند دیگر برایش نایی نمانده بود من هم خیلی خسته بودم قرار شد برگردیم هتل تا بعد که برای بقیه اعمال برگردیم
تا بعد

«خدایا! علیرغم انچه فقط تو می دانی بر سرمان دست مدارا بکش»
که سخت بدان محتاجیم .

یک ناشناسی که از دوستان نزدیک من محسوب می شه پیغامی گذاشته که تا زمانی که تو به دنبال این هستی که همه باید با تو همراه باشند تا بشود کاری کرد و تو دلت می خواد نفر اول اول باشی.
یک مقدار در مورد من بی انصافی کردی اگر به دنبال این چیزی که منطور تو هست بودم باید به دنبال کارهایی می رفتم که نتیجه اصلی انها سر و صدا کردن و خودی نشان دادن بود ، البته خودت بهتر می دونی که مدتهاست که دیگر پی اینجور بودنها نمی گردم، بهتر می دانی که از ساختن یک چهره ژورنالیستی از خودم بیزارم،اگر اینجوری نبود باید بیشتر به دنبال سر و صدا می گشتم، البته حق داری شاید به انجا برگردد که در یک جاهایی اختلاف نطر داریم ،ولی صحبتهای این متن بیشتر به مسائل معرفتیو کمی هم دینی بر میگشت و همراه بودن و انرژی داشتن و همگام شدن در این راهها، البته هنوز تجربه نکرده ای، آرزو دارم تو هم مشرف بشی و برگردی تا ببینی یک دفعه با چه نیروی عطیمی داخل وجودت روبه رو می شی که وقتی به این محیط بر می گردی اگر خودت محکم نباشی یک دفعه سرخورده میشوی. مطمئن باش که مدتهاست اول بودن را کنار گذاشته ام ولی باور کن من هم ادمم، ادمم با تمام عصیانها و خطاهایش که بیشتر اوقات احتیاج دارد که دوستانه یک سری چیزها برایش دوباره واگویه شود، انذارهایی که لازمه زندگی انسانی ماست، دوست ناشناس اشنایم پس از سالها که امرهم شوری بینهم درس زندگانیمان بوده ولی هنوز در کوچکترین کارهای جمعیمان مشکل داریم، لازمه کار جمعی هم عنوان کردن تجربه های قبلیمان و به اقناع رسیدن و یا در نهایت در صورت عدم ان به دنبال رای مشترک می باشد. نمی دانم شاید اشتباه باشد ولی در اینگونه کارها بیشتر اقناع نمودن و حلاجی شدن مسائل به سرانجام کارمان کمک می نماید تا رای گیری و یکدفعه یک سره شدن کار .

برگشتم 

بالاخره برگشتم صبح روز شنبه ساعت حدود 10 صبح به وقت تهران هواپیما در فرودگاه مهراباد به زمین نشست برای اولین بار بود که می دیدم هواپیما زودتر از موعد مقرر به زمین نشسته است ان هم یک ساعت و نیم زودتر.
در مدینه دو روز اخر مریض بودم و حال نوشتن به هیچ عنوان نداشتم، در مکه هم در منطقه مرکزی شهر (نسبت به حرم ) اصلا خبری از کافی نت نبود و من هم اصلا به سراغ ان در جاهای دورتر از حرم نگشتم.
این چند روز هم حسابی سرم شلوغ بود و از طرف دیگر هم حال و هوای نوشتن نداشتم.

نمی دانم تا به حال به این سفر مشرف شده اید یا نه؟ اگر شده باشید شاید منظور من را بیشتر درک کنید.
با یک دنیا امید و ارزو برگشتم با کلی قول و قراری که با خودم گذاشته بودم با کلی صحبتهایی که با خودم کرده بودم خیلی خیلی مصمم تر بودم کا کارهای نا تمام خودم را با قوت بیشتری ادامه بدم، همه اش خواستم بودم توان بیشتری پیدا کنم و ...
در مورد همه چیز خودم بقیه اجتماع ، واقعا در سرم شوری بود، البته الان هم هست، می گفتم برمی گردم با کمک بقیه اونهایی که با هم بودیم اونهایی که همدیگر را می شناختیم، شروع می کنیم ،اینبار قویتر ازدفعه قبل، محکمتر ، استوارتر، با برنامه ریزی قوی ترو....
اما
اینجا که رسیدم یک دفعه متوجه شدم توی یک دنیای دیگه افتادم توی یک حال و هوای دیکه وارد شدم قاطی یک ادمای دیگه با اینکه همان ادمهایی بودند که دعا دعا می کردم بتونیم باهمدیگر همراه باشیم اما یواش یواش یخ کردم دیدن چقدر دیدم به نسبت اونجا با این حال و هوای اینجا تفاوت کرده فقط ار این میان یکی تونست بهم بگه که منم همراهت هستم و باور کردم که راست می گه، دو سال پیش که اون از سفر برگشته بود با من از یک حال و هوای دیگه صحبت می کرد حالا متوجه می شم که از اینکه شاید من صحبتهای اون را با حسی که داشت درک نمی کردم چه حالی می تونسته داشته باشه. اونم خواهرم هست که خیلی نزدیکتر از خواهر مثل یک دوست همراه می مونه تنها اون بود که گفت من همراهت هستم و من بعد از دوسال بود که او را خوب می فهمیدم.

یادش بخیر جمعه غروب هوا به قرمزی می زد روبه روی کعبه به قامت ایستاده مشغول نماز بودم در مقابل مقام ابراهیم و سارها در اسمان به چرخش و تسبیح گوی و صدای جیک جیکشان دلنواز و سدیس امام جماعت مسجد الحرام در حال قرائت ایاتی دلنواز از قران بود، چه خوش مکانی و چه خوش نوایی و چه دل انگیز حالی بود، آروزومی کردم این حال سالها به طول انجامد و در این میان توان ساعتها ایستادن را به خوبی در خودم حس می کردم.
جای همگی خالی امیدوارم همگی بتوانیم این نوا و حال را درون خودمان جاودانه کنیم، جاودانه ای که بتواند دنیایمان را بسازد که به جد معتقدم اخرت چیزی جز عمل امروزمان نیست.




بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد