حسابی مشغولم کرده
وقت کم اوردم ، شبها تا دیر وقت بیدار و روز از نو روزی از نو
روزنامه خیلی وقت می گیره ، اگر کسی به دنبال علم هست و خواست در صفحه علم کاری انجام بدهد یک تماس بگیرد تا با هم صحبت کنیم
امروز سالگرد دکتر چمران بود
یادش بخیر
4 شنبه یک مطلب جوندار نوشتم دادم به آقا عماد ولی روزنامه که در نمی اید
فعلا نوز انگار دست گرمی داریم کار می کنیم
به چمران خیلی علاقه دارم
عاشق بودنش مجذوبم کرده حتی اگر بعضی ها از اون به عنوان دیوانگی یاد بکنند، چمران همه چیز را کنار گذاشته بود
کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود را اگر دیده باشید خیلی مطالب جالبی داره
خاطرات خصوصی دکتر هست معلومه که کاملا با عشق نوشته شده ، یک سوز و گدازی در درونش هست که من از اون خوشم می اید، فکز می کنم من هم به اون احتیاج دارم
چمران در امریکا با کمک بچه های نهضت ازادی و از همه مهمتر دکتر مهدی حائری که به عنوان نماینده ایت الله بروجردی برای درس خواندن به امریکا امده بوده انجمن اسلامی امریکا را پایه گذاری کرد
بعد از گرفتن مدرک هم به مصر و الجزایر برای یاد گرفتن اموزشهای چریکی رفت
بعد هم امام موسی که به دنبال یک هم دم و رفیق و یار و همراه می گشت پرسون پرسون به دکتر چمران رسید
دکتر هم در لبنان یک مدرسه صنعتی و حرکه المحرومین کخ یک حزب بود را راه انداخت
بعد از انقلاب هم به ایران امد در دولت موقت معاون و بعد وزیر شد
و به خدا پیوست
دردمند بودن موهبت بزرگیست ، فکر می کنم دکتر این موهبت را درک کرده بود و اون با پوست و استخوانش در امیخته بود
این درد مند بودن در دکتر چمران و دکتر شریعتی به نحو بارزی خود نمایی می کنه یک چیز جالب هم بگم که چمران تنها کسی بود که در طول مدت استادی مهندس بازرگان در داتشکده فنی از اوننمره 21 گرفت مهندس بازرگان در خاطراتش اشاره می کنه که اون به خاطر خط و مرتب نویسی عالی و عالی جواب دادن سوالها همیشه از من نمره طلبکار بود
با هم به گوشه ای از زمزمه های چمران در وصیت به امام موسی نظری بیاندازیم
وصيت مىكنم...
وصيت مىكنم به كسى كه او را بيش از حد دوست مىدارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، كسى كه او را مظهر على مىدانم، او را وارث حسين مىخوانم، كسى كه رمز طايفه شيعه و افتخار آن و نماينده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حقطلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصيت مىكنم...
براى مرگ آماده شدهام و اين امرى است طبيعى و مدتهاست كه با آن آشنا شدهام، ولى براى اولين بار وصيت مىكنم...
خوشحالم كه در چنين راهى به شهادت مىرسم. خوشحالم كه از عالم و مافيها بريدهام. همه چيز را ترك كردهام و علايق را زير پا گذاشتهام. قيد و بند را پاره كردهام و دنيا و مافيها را سهطلاقه كردهام و با آغوش باز به استقبال شهادت مىروم.
از اينكه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشكلاتى سخت دست به گريبان بودهام متأسف نيستم. از اينكه امريكا را ترك گفتهام، از اينكه دنياى لذات و راحتطلبى را پشت سر گذاشتم، از اينكه دنياى علم را فراموش كردم، از اينكه از همه زيبايىها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشتهام متأسف نيستم...
از آن دنياى مادى و راحتطلبى گذشتم و به دنياى درد و محروميت، رنج و شكست، اتهام و فقر و تنهايى قدم گذاشتم. با محرومين همنشين شدم و با دردمندان و شكستهدلان همآواز گشتم.
از دنياى سرمايهداران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومين و مظلومين وارد شدم و با تمام اين احوال متأسف نيستم...
تو اى محبوب من، دنيايى جديد به من گشودى كه خداى بزرگ مرا بهتر و بيشتر آزمايش كند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهاى بىنظير انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزشهاى الهى را به همگان عرضه كنم تا راهى جديد و قوى و الهى بنمايانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا ديگر خود را نبينم و خود را نخواهم. جز محبوب كسى را نبينم و جز عشق و فداكارى طريقى نگزينم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهاى مادى آزاد شوم...
تو اى محبوب من، رمز طايفهاى و درد و رنج 1400 ساله را به دوش مىكشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرين و ناسزاى 1400 ساله را همچنان تحمل مىكنى، كينههاى گذشته، دشمنىهاى تاريخى و حقد و حسدهاى جهانسوز را بر جان مىپذيرى. تو فداكارى مىكنى و تو از همه چيز خود مىگذرى. تو حيات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسانها مىكنى و دشمنانت در عوض دشنام مىدهند و خيانت مىكنند.
به تو تهمتهاى دروغ مىزنند و مردم جاهل را بر تو مىشورانند و تو اى امام، لحظهاى از حق منحرف نمىشوى و عمل به مثل انجام نمىدهى و همچون كوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن بهسوى حقيقت و كمال قدم برمىدارى، از اين نظر تو نماينده على و وارث حسينى...
و من افتخار مىكنم كه در ركابت مبارزه مىكنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مىنوشم...
اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!
زيرا حجب و حيا مانع آن بود كه من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن برانم يا از سوز و گداز درونى خود بازگو كنم...
اما من، منى كه وصيت مىكنم، منى كه تو را دوست مىدارم... آدم سادهاى نيستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماينده حق، مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزهام. آتشفشان درون من كافيست كه هر دنيايى را بسوزاند، آتش عشق من به حديست كه قادر است هر دل سنگى را آب كند، فداكارى من به اندازهايست كه كمتر كسى در زندگى به آن درجه رسيده است...
به سه خصلت ممتاز شدهام:
1- عشق كه از سخنم و نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم عشق مىبارد. در آتش عشق مىسوزم و هدف حيات را، جز عشق نمىشناسم. در زندگى جز عشق نمىخواهم و جز به عشق زنده نيستم.
2- فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بىنيازم، و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند تأثيرى نمىكند.
3- تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مىدهد و مرا با محروميت آشنا مىكند. كسى كه محتاج عشق است در دنياى تنهايى با محروميت مىسوزد و جز خدا كسى نمىتواند انيس شبهاى تار او باشد و جز ستارگان اشكهاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوههاى بلند راز و نياز او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهد كرد. به دنبال انسانى مىگردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد ولى هرچه بيشتر مىگردد كمتر مىيابد...
كسى كه وصيت مىكند آدم سادهاى نيست، بزرگترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوستداشتنى است برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشكبار و شهادت را قبول كرده است. آرى اى محبوب من، يك چنين كسى با تو وصيت مىكند...
وصيت من درباره مال و منال نيست، زيرا مىدانى كه چيزى ندارم و آنچه دارم متعلق به تو و به حركت(29) و مؤسسه(30) است. از آنچه بهدست من رسيده بهخاطر احتياجات شخصى چيزى برنداشتهام، و جز زندگى درويشانه چيزى نخواستهام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نيز از من چيزى دريافت نكردهاند و آنجا كه سرتاپاى وجودم براى تو و حركت باشد معلوم است كه مايملك من نيز متعلق به توست.
وصيت من، درباره قرض و دِين نيست. مديون كسى نيستم و درحالىكه به ديگران زياد قرض دادهام، به كسى بدى نكردهام. در زندگى خود جز محبت، فداكارى، تواضع و احترام روا نداشتهام و از اين نظر به كسى مديون نيستم...
آرى وصيت من درباره اين چيزها نيست...
وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است...
احساس مىكنم كه آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتى ندارم كه به تو سفارش كنم...
وصيت مىكنم وقتى كه جانم را بر كف دست گذاشتهام و انتظار دارم هر لحظه با اين دنيا وداع كنم و ديگر تو را نبينم...
تو را دوست مىدارم و اين دوستى بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا، به كسى احتياج ندارم و حتى گاهگاهى از خداى بزرگ نيز احساس بىنيازى مىكنم... و از او چيزى نمىطلبم. احساس احتياج نمىكنم و چيزى نمىخواهم. گلهاى نمىكنم و آرزويى ندارم.(31) عشق من بهخاطر آنست كه تو شايسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مىدانم و همچنانكه خداى را مىپرستم و عشق مىورزم به تو نيز كه نماينده او در زمينى عشق مىورزم و اين عشق ورزيدن همچون نفس كشيدن براى من طبيعى است...
عشق هدف حيات و محرك زندگى من است. و زيباتر از عشق چيزى نديدهام و بالاتر از عشق چيزى نخواستهام.
عشق است كه روح مرا به تموّج وامىدارد و قلب مرا به جوش مىآورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مىكند و مرا از خودخواهى و خودبينى مىراند. دنياى ديگرى حس مىكنم و در عالم وجود محو مىشوم. احساس لطيف، قلبى حساس و ديدهاى زيبابين پيدا مىكنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك، نسيم ملايم سحر، موج دريا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مىربايند و از اين عالم مرا به دنياى ديگرى مىبرند،... اينها همه و همه از تجليات عشق است...
بهخاطر عشق است كه فداكارى مىكنم، بهخاطر عشق است كه به دنيا با بىاعتنايى مىنگرم و ابعاد ديگرى را مىيابم. بهخاطر عشق است كه دنيا را زيبا مىبينم و زيبايى را مىپرستم. بهخاطر عشق است كه خدا را حس مىكنم و او را مىپرستم و حيات و هستى خود را تقديمش مىكنم...
مىدانم كه در اين دنيا، به عده زيادى محبت كردهام و حتى عشق ورزيدهام ولى در جواب بدى ديدهام. عشق را، به ضعف تعبير مىكنند و به قول خودشان، زرنگى كرده و از محبت سوءاستفاده مىنمايند!
اما اين بىخبران، نمىدانند كه از چه نعمت بزرگى كه عشق و محبت است محرومند. نمىدانند كه بزرگترين ابعاد زندگى را درك نكردهاند. نمىدانند كه زرنگى آنها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چيزى نيست...
و من قدر خود را بزرگتر از آن مىدانم كه محبت خويش را، از كسى دريغ كنم حتى اگر آن كس محبت مرا درك نكند و به خيال خود سوءاستفاده نمايد.
من بزرگتر از آنم، كه به خاطر پاداش محبت كنم يا در ازاى عشق تمنايى داشته باشم. من در عشق خود مىسوزم و لذت مىبرم و اين لذت بزرگترين پاداشى است كه ممكن است در جواب عشق من به حساب آيد.
مىدانم كه تو هم اى محبوب من، در درياى عشق شنا مىكنى، انسانها را دوست مىدارى و به همه بىدريغ محبت مىكنى و چه زيادند آنها كه از اين محبت سوءاستفاده مىكنند و حتى تو را به تمسخر مىگيرند و به خيال خود تو را گول مىزنند... و تو اينها را مىدانى ولى در روش خود كوچكترين تغييرى نمىدهى... زيرا مقام تو بزرگتر از آن است كه تحت تأثير ديگران عشق بورزى و محبت كنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مىتابى و همچون باران بر چمن و شورهزار مىبارى و تحتتأثير انعكاس سنگدلان قرار نمىگيرى...
درود آتشين من به روح بلند تو باد كه از محدوده تنگ و تاريك خودبينى و خودخواهى بيرونست و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فداى عشقت باد كه بزرگترين و زيباترين مشخصه وجود تو است، و ارزندهترين چيزى است كه مرا جذب تو كرده است و مقدسترين خصيصهايست كه در ميزان الهى به حساب مىآيد.