این هم برای یکی از بچه های NGO
برای روز تولدش:
مبارک باشد :)
احتمالا اسم چمران را شنیده ای ؟؟؟
دکتر چمران را می گویم ؟
بزرگ مردی بود همه زندگیش را برای مردم گذاشت و چه خوب زیست انگونه که می خواست
مردی غریب از دیار آشنایی
چه زیباست است این گونه بودن
قسمت اول
گزیده ای از نیایشهای دکتر
((اينها را به نيت آن ننوشته ام كه كسي بخواندوبرمن رحمت آورد ,بلكه نوشته ام كه قلب آتشينم راتسكين دهم وآتشفشان درونم را آرام كنم...
اينجا, قلب ميسوزد, اشك ميجوشد,وجود خاكستر ميشود و احساس سخن ميگويد.
چه زيباست رازونيازهاي درويشي دلسوخته ونااميد در نيمه شب,...اعتراض خشونت بارمظلومي زير شمشيرستمگر...
چه خوشست دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه كردن, از همه قيد و بنداسارت حيات آزاد شدن,
جايي كه ديگر انسان مصلحتي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند,ديگر از كسي واهمه نمي كند تا حق را كتمان نمايد...
...من آن آزادي را دوست دارم, واز اينكه دردوره هاي سخت حيات آن راتجربه كرده ام خوشحالم,...
....
خوش دارم كه زمين زيراندازم وآسمان بلند رواندازم باشدوازهمه زندگي و تعلقات آن آزادگردم.
.....
خدايا!
تو به من پوچي لذات زودگذر را نمودي,ناپايداري روزگار را نشان دادي,لذت مبارزه را چشاندي,وارزش شهادت را آموختي.
...اما اي خداي بزرگ,يك چيز بيش از همه به من ارزاني داشتي كه نميتوانم شكرش كنم و آن "درد"و"غم" بود
درد و غم از وجودم اكسيري ساخت كه جز حقيقت چيزي نجويد,جز فداكاري راهي بر نگزيند, و جز "عشق" چيزي از آن تراوش نكند.
....
خدايا خسته و دلشكسته ام, مظلوم از ظلم تاريخ ,پژمرده از جهل اجتماع,ناتوان در مقابل طوفان حوادث,نااميد در مقابل افق مبهم و مجهول, تنها,بي كس,فقير در كوير سوزان زندگي, محبوس در زندان آهنين حيات...
...خوش دارم آزاداز قيدوبندها,درغروب آفتاب,بربلندي كوهي بنشينم, وفرورفتن خورشيد رادردرياي وجودمشاهده كنم,
وهمه حيات خودرا به اين زيبايي خدايي بسپارم, واين زيبايي سحرانگيز با پنجه هاي هنرمندش باتاروپودوجودم بازي كند,
قلب سوزانم رابگشايد,آتشفشان درونم را آزاد كند,اشك راكه عصاره حيات منست,آزادانه سرازيرنمايد,عقده ها و فشارهايي را كه بر قلب و روحم سنگيني ميكنند بگشايد, غم هاي خفه كننده اي را كه حلقومم را ميفشرند, ودردهاي كشنده اي راكه قلبم را سوراخ سوراخ ميكنند,با قدرت معجزه آساي زيبايي تغيير شكل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداكاري مبدل كند,وآنگاه حياتم رابگيرد,و من ديوانه وار,همه وجودم را تسليم زيبايي كنم, و روحم بسوي ابديتي كه ازنورهاي زيبايي ميگذرد پروازكند و در عالم آرامش و طما’نينه ,ازكهكشانها بگذرم وبراي لقا’ پروردگار به معراج روم, واز دردهستي وغم وجود بياسايم, وساعتها وساعتها در همان حال باقي بمانم, وازاين سير ملكوتي لذت ببرم.
خوش دارم كه درنيمه هاي شب,در سكوت مرموزآسمان و زمين,بمناجات برخيزم, با ستارگان نجواكنم, و قلب خودرابه اسرار ناگفتني آسمان بگشايم,آرام آرام به عمق كهكشانها صعود نمايم, محو عالم بينهايت شوم, ازمرزهاي عالم وجود درگذرم,و دروادي فنا غوطه ور شوم, و جز خدا چيزي را احساس نكنم.
....
من اعتقاد دارم كه خداي بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجي كه درراه خدا تحمل كرده است, پاداش ميدهد.وارزش هر انساني به اندازه درد و رنجيست كه دراين راه تحمل كرده است.و ميبينيم كه مردان خدا بيش ازهركس درزندگي خود گرفتار بلاورنج ودرد شده اند...
"علي" بزرگ را بنگريد كه خداي درداست,كه گويي بندبند وجودش با دردورنج جوش خورده است,
"حسين" را نظاره كنيد كه دردريايي از شكنجه و درد فرو رفت,كه نظير آن در عالم ديده نشده است,
و..."زينب" را.....
"درد", دل آدمي را بيدار ميكند,روح را صفا ميدهد,غرور و خودخواهي را نابود ميكند,نخوت و فراموشي را ازبين ميبرد,و انسان را متوجه وجود خود ميكند,...انسان گاهي خود را فراموش ميكند.....))
قسمت دوم
این هم گوشه ای از یاداشتهای روزانه او
يادداشتهاى امريكا
اوايل تابستان 1959
من تصميم دارم كه از اين به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشويم، قلب خود را يكسره تسليم خدا كنم، از دنيا و مافيها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خويش را در آب ديده قرار دهم.
من روزگار كودكى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى كردهام. من آدم خوبى بودهام، بايد تصميم بگيرم كه مِنبعد نيز خود را عوض كنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مىكند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مىسوزاند.
اوايل بهار 1960
نزديك به يك سال مىگذرد كه در آتشى سوزان مىسوزم. كمتر شبى بهياد دارم كه بدون آب ديده بهخواب رفته باشم و آههاى آتشين قلب و روح مرا خاكستر نكرده باشد!
خدايا نمىدانم تا كى بايد بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و هميشه تو شاهد بودهاى. عشقى پاك داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مىدادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد كه وجودم را خاكستر كرد. احساس مىكنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود كه از سوزش من شايد بشريت لذت خواهد برد!
خدايا، از تو صبر مىخواهم و به سوى تو مىآيم. خدايا تو كمكم كن.
امروز 19 رمضان يعنى روزى است كه پيشواى عاليقدر بشريت در خون خودش غوطه مىخورد. روزى است كه مرا به ياد آن فداكارىها، عظمتها و بزرگوارىهاى او مىاندازد. از او خالصانه طلب همت مىكنم، عاشقانه اشك، يعنى عصاره حيات خود را تقديمش مىنمايم. به كوهساران پناه مىبرم تا در... تنهايى، از پس هزارها فرسنگ و قرنها سال با او راز و نياز كنم و عقدههاى دل خويش را بگشايم.
خدايا نمىدانم هدفم از زندگى چيست؟ عالم و مافيها مرا راضى نمىكند. مردم را مىبينم كه به هر سو مىدوند، كار مىكنند، زحمت مىكشند تا به نقطهاى برسند كه به آن چشم دوختهاند.
ولى اى خداى بزرگ از چيزهايى كه ديگران به دنبال آن مىروند بيزارم. اگرچه بيش از ديگران مىدوم و كار مىكنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعاليت و كار كرده و مىكنم ولى نتيجه آن مرا خشنود نمىكند فقط بهعنوان وظيفه قدم به پيش مىگذارم و در كشمكش حيات شركت مىكنم و در اين راه، انتظار نتيجهاى ندارم!
خستگى براى من بىمعنى شده است، بىخوابى عادى و معمول شده، در زير بار غم و اندوه گويى كوهى استوار شدهام، رنج و عذاب ديگر برايم ناراحتكننده نيست. هر كجا كه برسد مىخوابم، هر وقت كه اقتضا كند مىخيزم، هرچه پيش آيد مىخورم، چه ساعتهاى دراز كه بر سر تپههاى اطراف »بركلى«(1) بر خاك خفتهام و چه نيمههاى شب كه مانند ولگردان تا دميدن صبح بر روى تپهها و جادههاى متروك قدم زدهام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى بهسر آوردهام. درويشم، ولگردم، در وادى انسانيت سرگردانم و شايد از انسانيت خارج شدهام، چون احساس و آرزويى مانند ديگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه بايد بگذارم؟ آيا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصيّت من خواهد بود؟ آيا ايدهها، آرزوها و تصورات من شخصيّت خواهند داشت؟ چه چيز است كه »من« را تشكيل داده است؟ چه چيز است كه ديگران مرا بهنام آن مىشناسند؟...
در وجود خود مىنگرم، در اطراف جستوجو مىكنم تا نقطهاى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درك باشد. در اين ميان جز قلب سوزان نمىيابم كه شعلههاى آتش از آن زبانه مىكشد و گاهى وجودم را روشن مىكند و گاه در زير خاكستر آن مدفون مىشوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمىبينم. همه چيز را با آن مىسنجم. دنيا را از دريچه آن مىبينم. رنگها عوض مىشوند، موجودات جلوه ديگرى به خود مىگيرند.
10 مى 1960
هيچ نمىدانستم كه در دنيا آتشى سوزانتر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اىكاش فقط سوزش آتش بود.
اىكاش مرا مىسوزاندند، استخوانهايم را خرد مىكردند و خاكسترم را به باد مىسپردند و از من، بينواىِ دردمندِ دلسوخته اثرى باقى نمىگذاردند.
29 مى 1960
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ايدهآل غايى من، اى نهايت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاك مىافتم، تو را سجده مىكنم، مىپرستم، سپاس مىگويم، ستايش مىكنم كه فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شايسته سپاس و ستايشى، محبوب بشرى، فقط تويى، گمشده من تويى. ولى افسوس كه اغلب تظاهرات فريبنده و زودگذر دنيا را به جاى تو مىپرستم. به آنها عشق مىورزم و تو را فراموش مىكنم! اگرچه نمىتوانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون يك زيبايى يا يك تظاهر فريبنده نيز جلوه توست و مسحور تجليات تو شدن نيز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچيز شدهام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزيدهام، بنابراين اى خداى بزرگ، تو از اين نظر مرا سرزنش مكن. فقط ظرفيت و شايستگى عطا كن تا هر چه بيشتر به تو نزديك شوم و در راه درازى كه بهسوى بوستان بىانتها و ابدى تو دارم، اين سبزهها و خزههاى ناچيز نظر مرا جلب نكند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنيا، به چيزهاى كوچكى خوشحال مىشوم كه ارزشى ندارند و از چيزهايى رنج مىبرم كه بىاساسند. اين خوشحالىها و ناراحتىها دليل كمظرفيتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسير خوشى و لذتم... كمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسير و گرفتارم كرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خيلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همين مرحلهاى كه هستم احساس مىكنم كه تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مىدهى، آيات مقدس خود را به من مىنمايى و مرا عبرت مىدهى! چهبسا كه در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا كمك كردى. چيزهايى محال و ممتنع را جنبه امكان دادى و چه بسا مواقع كه به چيزى ايمان و اطمينان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم كردى و به من نمودى كه اراده و مشيت هر چيز به دست توست. فعاليت مىكنيم، پايين و بالا مىرويم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
18 اكتبر 1960
اى غم، سلام آتشين من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بيا و همدم هميشگى من باش. بيا كه مصاحبت تو براى من كافى است. بيا كه مىسوزم، بيا كه بغض حلقومم را مىفشرد، بيا كه اشك تقديمت كنم، بيا كه قلب خود را در پايت مىافكنم.
اى غم، بيا كه دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شكسته و كاسه صبرم لبريز شده، بيا و گرههاى مرا بگشا، بيا و از جهان آزادم كن، بيا كه به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگىام بيشتر از هر كس مصاحبم بودهاى، بيشتر از هر كس با تو سخن گفتهام و تو بيش از هر كس به من پاسخ مثبت دادهاى. اكنون بيا كه مىخواهم تو را براى هميشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بيا كه دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بيا كه تو مرا مىخواهى و من تو را مىطلبم، بيا كه كشتى مواج تو در درياى دل من جا دارد، بيا كه دل من همچون آسمان به ابديت و بىنهايت اتصال دارد و تو مىتوانى به آزادى در آن پرواز كنى.
12 مى 1961
خدايا خسته و واماندهام، ديگر رمقى ندارم، صبر و حوصلهام پايان يافته، زندگى در نظرم سخت و ملالتبار است؛ مىخواهم از همه فرار كنم، مىخواهم به كُنج عزلت بگريزم. آه دلم گرفته، در زير بار فشار خرد شدهام.
خدايا بهسوى تو مىآيم و از تو كمك مىخواهم، جز تو دادرسى و پناهگاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمير من آگاه باشى. اشك ديدگان خود را به تو تسليم مىكنم.
خدايا كمكم كن، ماههاست كه كمتر به سوى تو آمدهام، بيشتر اوقاتم صرف ديگران شده.
خدايا عفوم كن. از علم و دانش، كار و كوشش، از دنيا و مافيها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمين و آسمان خسته و سير شدهام.
خدايا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشك بريزم، فقط ناله كنم و فشارها و عقدههاى درونىام را خالى كنم.
اى غم، اى دوست قديمى من، سلام بر تو، بيا كه دلم بهخاطرت مىتپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمىفهمم. چيزهايى كه براى ديگران لذتبخش است، مرا خسته مىكند. اصلاً دلم از همه چيز سير شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چيزهايىكه ديگران بهدنبال آن مىدوند، من از آن مىگريزم، فقط يك فرشته آسمانى است كه هميشه بر قلب و جان من سايه مىافكند. هيچگاه مرا خسته نمىكند. فقط يك دوست قديمى است كه از اول عمر با او آشنا شدهام و هنوز از مجالست )با( او لذت مىبرم.
فقط يك شربت شيرين، يك نورفروزنده و يك نغمه دلنواز وجود دارد كه براى هميشه مفرّح است و آن دوست قديمى من غم است.
1 سپتامبر 1961
من مسئوليت تام دارم كه در مقابل شدايد و بلايا بايستم، تمام ناراحتىها را تحمل كنم، رنجها را بپذيرم، چون شمع بسوزم و راه را براى ديگران روشن كنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقيقت را سيراب كنم.
اى خداى بزرگ، من اين مسئوليت تاريخى را در مقابل تو به گرده گرفتهام و تنها تويى كه ناظر اعمال منى و فقط تويى كه به او پناه مىجويم و تقاضاى كمك مىكنم.
اى خدا، من بايد از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا كه دشمنان مرا از اين راه طعنه زنند. بايد به آن سنگدلانى كه علم را بهانه كرده و به ديگران فخر مىفروشند ثابت كنم كه خاك پاى من هم نخواهند شد. بايد همه آن تيرهدلانِ مغرور و متكبر را به زانو درآورم، آنگاه خود خاضعترين و افتادهترين فرد روى زمين باشم.
اى خداى بزرگ، اينها كه از تو مىخواهم چيزهائيست كه فقط مىخواهم در راه تو بهكار اندازم و تو خوب مىدانى كه استعداد آن را داشتهام. از تو مىخواهم مرا توفيق دهى كه كارهايم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافكنده نشوم.
من بايد بيشتر كار كنم، از هوى و هوس بپرهيزم، قواى خود را بيشتر متمركز كنم و از تو نيز اى خداى بزرگ مىخواهم كه مرا بيشتر كمك كنى.
تو اى خداى من، مىدانى كه جز راه تو و كمال و جمال تو آرزويى ندارم، آنچه مىخواهم آن چيزى است كه تو دستور دادهاى و مىدانى كهعزت و ذلت به دست توست و مىدانم كه بىتو هيچام و خالصانه از تو تقاضاى كمك و دستگيرى دارم.
10 مى 1965
خدايا بهتو پناه مىبرم.
خدايا بهسوى تو مىآيم.
خدايا بدبختم.
خدايا مىسوزم.
خدايا قلبم در حال تركيدن است.
خدايا رنج مىبرم.
خدايا جهان به نظرم تيره و تار شده است.
خدايا بيچاره شدهام.
خدايا عشق حتى عشق محبوبترين كسانم مكدر شده است.
خدايا بدبختم.
خدايا، آسمان آمال و آرزوهايم تيره و كدر شده است، بهتو پناه مىبرم و دست يارى بهسوى تو دراز مىكنم، تو كمكم كن، نجاتم ده، تسكينم بخش، بهقلب دردمندم آرامش ده، جز تو كسى را ندارم و راستى جز تو كسى را ندارم. نمىتوانم )به( هيچكس اطمينان كنم، نمىتوانم به امّيد هيچكس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنيا رنج مىبرم.
خستهام، كوفتهام، پژمرده و دلمردهام. با آنكه همه مرا خوشبخت تصور مىكنند. با آن كه بهسوى مهمترين مأموريتها مىروم. با اينكه بايد شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مىفشرد حتى نمىتوانم گريه كنم، آه بكشم. نزديك است خفه شوم.
خدايا بهتو پناه مىبرم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تويى كه در چنين شرايطى مىتوانى كمكم كنى، من بهسوى تو مىآيم. من به كمك تو محتاجم و هيچكس جز تو قادر نيست كه گره مرا بگشايد.