پیرمرد سن و سالی داشت. اماهمچنان سر زنده و شاداب بود و اهل راز و نیاز، 5 سالی بود که همسرش را از دست داده بود و تنها زندگی می کرد. بچه هایش با او بودند به نوبت .
پیرمرد سن وسالی داشت. اما دلش جوان جوان بود، می گفت و می خندید، دلی پر از خاطره داشت، و اگر می خواستی دلش را باز می کرد تا برایت بگوید. بارها در این چند سال به من اصرار داشت که خانه من هست و تو هم اینجا تنهایی بیا نزد من، من هم مانند بابا بزرگت. خدا رحمتش کند، بابا بزرگ لقب پدربزرگم بود و پیرمرد هم بردارش بود و شبیه به او. خلاصه از او اصرار و از من انکار. می ترسیدم زندگیش به هم بخورد با این امدن و رفتنهای کج و کوله و خوابها و بیداریهای انچنانی من؛ اما او همچنان اصرار داشت که بیا با هم می سازیم. اخرین بار همین چند روز پیش بود که به من زنگ زد و باز مرا شرمنده کرد که دنیای اخلاق وارونه شده و او با سن و سال بالا از من حال و احوال می کند. تازه این غیر از چندباری بود که در همین تابستان به دیدنم امد.
پیر مرد سن و سالی داشت. اما زلال و با صفا بود. نمی دانم لذت بودن با پیرها را حس کرده ای ؟ وقتی دعایت می کنند وقتی دستی به سرت می کشند! امسال کم لطفی کردم و به علت مشغله با پدر و مادر عیدی به دیدنش نرفتم. مادرم وقتی برگشت گفت: این عیدی را هم عمو دادو گفت: " این را بدید به ابوذر. دستم برکت دارد." او وجودش برکت داشت. نه او که همه سن و سال دارها دارند. من این برکت را حس کردم.
برکت حضور، برکت نزول، برکت ایمان، . . .
پیرمرد سن و سالی داشت، اما سرپا بود تا همین چند روز پیش که ناگهان به زمین افتاد. ساده و اسان.
چند روزی را در اغما بود و یک باری هم چشم باز کرد و دست اطرافیان را فشرد. ساعتی نگذشت که پیرمرد دیگر نبود.
ارام و ساکت و بدون زحمت رفت.

صبح برای اخرین وداع رفتم تا مشایعتش کنم تا خاک؛ به اصلش، که از ان فاصله نگرفته بود.
همهمه ای بود از ادمها، ریز و درشت، رنگ و وارنگ، یکی یکی را از غسالخانه بیرون می اوردند و نمازی و تکبیر گویان، تا منزلی دیگر.
واقعا فضای جالبی است، امکان تحول روح را پدید می اورد، اما ماندگاری را نه. چون ماندگاری دیگر به خود مربوط است. همه اش می گفتم ابوذر ادم شو.
بغض کرده بودم و گاه گاهی گوشه چشمی، اشکی. نه برای رفتن پیرمرد که برای خودم. او رفته و دیگر حسابش با کرام الکاتبین است. برای خودم که هنوز هستم و حساب نیز تا حدی با خودم. محمل نمی بافم. شروع می کنم به حساب کردن یک روز، دو روز، سه روز، . . . دیگر نبشتن می خواهد که حساب به انچه نباید و شد و انچه باید و نشد،فزون گشت . جای گریه نیست؟ شیون هم کم است!
ابوذر می فهمی! سعی می کنم اما سخت است، خود همین فهمیدن از سخت ترین چیزها ست که تازه با عمل کردن فاصله دارد. می شود شمارد ؟ ایستادنهایی که نباید بودنند و رفتنهایی که در موقف ایستادن اغاز شدند! حساب وحشتناک است بخصوص اگر خودمان اهل چرتکه انداختن باشیم. شاید از میان همه ایستادنها یکی را که هنوز هست، ثواب بدانم. تو چه می گویی؟ همان که به نتیجه اش گنگم اما امیدوار. خدا یا نمی دانم.
ابوذر هیچ فکرش را کرده ای به انتخابهایت، به راههایی که برگزیدی، به خواسته هایی که ایستادن را فراخواندند! هرچه باشد در این جبر بودن، دمی انتخاب هست، مثل همین انتخاب انتظار، مثل همین ایستادن و خواستن، هر چه باشد انتخاب است، درست یا نادرست ، زشت یا زیبا ، انتخاب است، با همه معیارهایی که می توانی برای ایستادن بر روی ان پیدا کنی. اما جایی هم هست که دیگر انتخابی نیست، راهی که تنها مسیرش را انتخابهای قبلی مشخص می کنند، پیچیده نیست. تنها درنگ ذهن می خواهد. مثل همین ایستادن. اما باید فهمید که زمانی می رسد که دیگر انتخابی در کار نیست. ان روز باید رفت.
ابوذر می فهمی باید رفت. فکر می کنم که نمی فهمم! اما تلنگر می خورم، جرقه ای که شاید کمکی باشد.
انجا ان گوشه غسالخانه جنازه ای افتاده بود، بدون صاحب، بدون همراه، مانده بود تا پایان ساعت که شاید کسی از کسانش بیایند.

گذاشتم با هم ببینیمش، ترس ندارد،قسمتی از یک شدن است. ببین، عاقبتمان است. فردا ؟ نمی دانم! اما فرداها خواهد بود. می خواهم بیشتر بیاندیشم، تا شاید بیشتر در پیش ذهنم باشد.ه اینگونه بودن خاص است در این حضور دنیوی، اما اگر دمی بگذرد همه تنها خواهیم رفت، به وقت حساب.
عکسش را می گذارم تا شاید با هم یادی کنم از فردا که پس از امروز می اید. به فردا که دیگر فراخی ارزو همراهیمان نکند. به فردا که زمان پاسخ است.
أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنفُسِهِمْ مَا خَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَأَجَلٍ مُّسَمًّى وَإِنَّ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ بِلِقَاء رَبِّهِمْ لَكَافِرُون
آيا در خودشان به تفكر نپرداختهاند؟ خداوند آسمانها و زمين و آنچه را كه ميان آن دو است، جز به حق و تا هنگامى معين، نيافريده است، و (با اين همه) بسيارى از مردم لقاى پروردگارشان را سخت منكرند.