دلم می خواست، داخل حیاط بایستم و به خودم فرو برم و همراه با سارها فریاد بزنم و تحول بخوام.
دلم می خواست، خودم را به داخل جمعیت بندازم و بگم آمدم ، امدم که بمانم، روی از من برنگیر، بگم و داخل جمعیت دور بزنم و خودم را از خودم بکنم و از منیتم دور بشم.
دلم می خواست توی موج جمعیت به اون نقطه برسم، سرم را بیارم جلو و دستم را حلقه بزنم و بگم من امدم تا بمانم، با من باش.
دلم می خواست . . .
ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری
عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری
نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری
تو نسیم خوش نفسی من کویر خار و خسم
گر به فریادم نرسی من چو مرغی در قفسم
تو با منی اما ٬من از خودم دورم
چو قطره از دریا من از تو مهجورم