2007-06-12

دلم 

دلم می خواست، داخل حیاط بایستم و به خودم فرو برم و همراه با سارها فریاد بزنم و تحول بخوام.
دلم می خواست، خودم را به داخل جمعیت بندازم و بگم آمدم ، امدم که بمانم، روی از من برنگیر، بگم و داخل جمعیت دور بزنم و خودم را از خودم بکنم و از منیتم دور بشم.
دلم می خواست توی موج جمعیت به اون نقطه برسم، سرم را بیارم جلو و دستم را حلقه بزنم و بگم من امدم تا بمانم، با من باش.
دلم می خواست . . .

ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری
عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری
نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری
تو نسیم خوش نفسی من کویر خار و خسم
گر به فریادم نرسی من چو مرغی در قفسم
تو با منی اما ٬من از خودم دورم
چو قطره از دریا من از تو مهجورم


بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد