این هم درد و دل های خودم با خودم
بهاریه و عیدانه من:
إِنَّ اللّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ
زمین سرد و هوا سرد و طبیعت مرده زیر برف
درختان هزاران ساله در پایان آخرین بودن
به گوش هم می خواندند ز یاد آتشین خورشید
و خورشید در پشت ابر،
فسرده
نا امید از یک طلوع آتشین از شرق؛
نسیمی هم غبار مرگ و نابودی به هر سو می فِشاند از سر تسلیم.
جهان خود را به تقدیری سپرده،
پر از ابهام بیداری،
و پرستوها زمانی بود در شِکوِه این بیخود شدنها
دست شسته زجنگل
کوچ کرده سوی آن سوها
که شاید
آسمانش رنگ دیگری باشد.
***
باد غوغا کنان، زوزه کشان، سرمست
جولانگهش جنگل
که تاروزی دگر جنگل به زیر برف و سرما دفن خواه شد
و دیگر هیچ عاشق
به روی تک درخت سبز
نخواهد خواند
و پرستوها دگر در میان جنگل سرسبز نخواهند بود
***
در گوشه ای دیگر
زیر برف
کمی پایین تر از سرما، میان خاک
دانه ای تنها
که شوق دیدن خورشید بی تابش کرده بود؛
به خود پیچی و تابی داد
از انچه خاک در اغوشش ز نور و گرمی خورشید، بر او می خواند
به خود پیچی و تابی داد
چرا پس گرمی خورشید را نمی بینم
چرا پس هر چه خاک از حال می گوید
در آن بالا همه سرما و جولان دادن برف است
پس خورشید با گرما و نور بی دریغش در کجاخفتست؟
یا کجا دربند بیدادی، اسیر غفلتی گشتست؟
مگر انجا پرستوها به دنبالش نمی گردند؟
مگر آنجا درختان هزاران ساله خورشید را نمی پویند؟
برایش ریشه ای تا عمق رفته، از شوق درختان گفت
و از امید خاموش گشته در جنگل
اما
دانه ی تنها
که شوق دیدن خورشید بی تابش کرده بود؛
به خود پیچی و تابی داد؛
و خاک از علت پیچش، امیدوارانه به خود لرزید
و گرمایش را نثارش کرد
***
دانه گرمایی به خود دید
دلش راروزنی کرد
و یکی پای درمیان ریشه ها پیچید
و یکی سر را به سوی اوج ازمیان خاک برخواند
زمین شادان از این امید
برایش نعمت گرمی فراهم کرد
و دانه رو به اوج، ازمیان خاک، غریبانه سر برداشت
ریشه ها داستانش رابرای تک درخت پیر خواندند
و خاک از گرمی امید دانه، بر تمام ریشه ها
این قصه را بر خواند
" که دانه رو به اوج، این بار سبز، بر روی خاک
از گرمای امید
برف را سویی می نهد"
***

دانه رو به اوج،
خود را بالا می کشید
در میان جنگل ساکت،
در میان درختان خو کرده به های و هوی باد
در میان سکون سرد برف
او به فردا ایمان داشت
به آنروزی که خورشید از پشت ابر
صورتش را قلقلک خواهد داد
به فردایی که پرستوها به روی جنگل سرسبز پرواز خواهند کرد
و ابر تیره وسرما دور خواهند شد؛
دانه رو به اوج،
سرسبز؛
خود را بالا می کشید
***
ازاین امید
حنگل تکانی خورد
و خورشید
شادمان از بخشش گرما و نور
به خود لرزید؛
و پرستوها از آن سوی فراموشی، حس کردند
به زودی نور
به جای رخوت سرما
عالمگیر خواهد شد
انشالله
ساعت 4 صبح 3 فروردین 1386