یادم نمی رود، حرفهایش ، رفتارش ، واقعا فرهنگی بود، هم کارش، هم عملش و هم مواجه ای که با اجتماع داشت، دبیر بود و همیشه نان و کتاب همراهش بود و برای هر کس به فراخور فهمش توشه ای داشت، ایمانش و عملش یکی بود، یک رنگ و با صفا.
دوست صمیمی پدرم بود و من تازه به سن فهم رسیده بودم و می فهمیدمش که رفت.
کتابخانه مان گوشه کوچکی از اندیشه بلند او است.
خوابش را دیدم ، یک جای فرهنگی بود مثل یک نمایشگاه کتاب ، از دور داشت من را نگاه می کرد و می خندید، با خودم داشتم می گفتم : عجب ، با این که فوت هم کرده، اما هنوز حضور در مکانهای فرهنگی را ول نمی کند و روحش همه جا حضور دارد، با خوشحالی به طرفش رفتم و در همین حین داشتم سوالاتی را د ر ذهنم مرور می کردم از آینده که بپرسم، رسیدم و احوال پرسی وبوسه ای و هنوز نپرسیده بودم که گفت چرا اینقدر گرفته ای، بخند، هیچ مسئله ای نباید در ظاهرت اثر داشته باشد، بشاش باش و با روی خوش با همه چیز مواجه شو.
با هراس از خواب پریدم. با همین چند جمله کلی حرف زده بود؛ منقلب بودم. . .