2007-03-12

بخند 

یادم نمی رود، حرفهایش ، رفتارش ، واقعا فرهنگی بود، هم کارش، هم عملش و هم مواجه ای که با اجتماع داشت، دبیر بود و همیشه نان و کتاب همراهش بود و برای هر کس به فراخور فهمش توشه ای داشت، ایمانش و عملش یکی بود، یک رنگ و با صفا.
دوست صمیمی پدرم بود و من تازه به سن فهم رسیده بودم و می فهمیدمش که رفت.
کتابخانه مان گوشه کوچکی از اندیشه بلند او است.
خوابش را دیدم ، یک جای فرهنگی بود مثل یک نمایشگاه کتاب ، از دور داشت من را نگاه می کرد و می خندید، با خودم داشتم می گفتم : عجب ، با این که فوت هم کرده، اما هنوز حضور در مکانهای فرهنگی را ول نمی کند و روحش همه جا حضور دارد، با خوشحالی به طرفش رفتم و در همین حین داشتم سوالاتی را د ر ذهنم مرور می کردم از آینده که بپرسم، رسیدم و احوال پرسی وبوسه ای و هنوز نپرسیده بودم که گفت چرا اینقدر گرفته ای، بخند، هیچ مسئله ای نباید در ظاهرت اثر داشته باشد، بشاش باش و با روی خوش با همه چیز مواجه شو.
با هراس از خواب پریدم. با همین چند جمله کلی حرف زده بود؛ منقلب بودم. . .


بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد