نه یک حرف که هزاران حدیث می تواند خواند براین حادثه که بر ما می رود، حادثه ای که قلب تاریخ و فهم را هدف قرار داده است، این همان است که مفصلش را باید خود بخوانی که چگونه عوض شد، جای امام و جایگاهش که اکنون در شناختش به چاهی بسنده می کنند و جایگاهی که از کوچکترین نشانی در تاریخ بجز یک خواب برخوردار نیست و چه راحت فراموش می کنند آن سخن راکه هر کس بر شما این بشارت داد که « مرا در خواب یا بیداری دیده او را کذاب بشمارید» و البته جایگاهی است، محل کسب بسیاری که تعطیلی آن به زیان است. وهمچنان خواهیم شنید حدیث دیدن و برکت یافتن و ارتباط را . . .
و اینگونه دروغ بر جایگاه راست در عرصه دین به جاودانگی می رسد.
و اینجا من و تو درمیانه این محشر مدعیان،
چگونه زیستن را باید بیاموزیم که چگونه مردن را خود خواهیم آموخت.
باز صبح است
باز صبح است
آتشی برخاست
ازآن میان جاودانی آتشین برخاست
باز خرق عادت این خاکیان برخواند
اودر میان، اما غریب از جمع می راند
اوادمیت را به دور از جمع میخواند
جمعی همه وحشی شده، دور ازتکاپو
جمعی همه بگذشته ازافکار انسان
درگیر گشته بر فضای زندگانی
دوراز هیاهو، معرفت، اندیشمندی
درگیر بر آخوری چون آزمندان
اوتک سواری اشنا بود.
او تک سواری در میان مردمی سرد . . .
افکارهاشان منجمد دور ازتزاهم
اندیشه هاشان بر سبیل باد گشته
هر دم به هرکویی بدنبال خرافه
فارغ از او، دنبال دست آویز گشته
در منجلابی ازپلشتی،
دنبال ظلمت فارغ از نور.
او تک سواری در میان جمع تنهایان،
یک تن میان جمع تنهایان.
آیا کفایت می کند یک تن برای جمع؟
یک تن برای جمع خاموشان!
او هم بر این اندیشه راسخ بود،
یک تن میان جمع، تنها توان یک نفر دارد.
هر دم به راهی، برزنی، کویی، دیاری،
دنبال انسان، آدمیت، یار میگشت.
این بار،
او "منتظِر"، در انتظار عارفان بود.
این بار،
او "منتظِر"، در انتظار آشنا بود.
اندکی زمانی،
نه،
بسیار بگذشت،
تا دست او با دست یاران آشنا گشت،
یاران هنوزش اندکند اما،
تا جمع یکدل راه بسیار است.
اودست یاران دگرخواهد،
تا این جماعت اندکی زاید.
گر دست بر ره میزنی برخیز
این بار اودر انتظار ماست.
ابوذر معتمدیبرای تویی که عاقبت بخیریت را از خدا خواستارم