سال 74 اگر اشتباه نکنم مادرم ترم سوم ارشد بود، کارش در مدرسه هم ادامه داشت و به یمن همکاری های ارزشمند و تنگ نظریهای حسابی آموزش و پرورش باید شش روز هفته رو به مدرسه می رفت، خانه داری و بچه داری هم بود، در همین اوضاع و احوال مادربزرگم(مادر پدر) سکته کرد، خدا رحمتش کند، سکته مغزی و بدنش مشکل داشت، و توان حرکتی معمول خود را از دست داد. خیلی دوستش داشتم، بالاخره نوه بزرگ و بسیار به من می رسید، بگذریم از اینکه چون تنها بود، در حدود 15 سال شبها را می رفتم خانه او که تنها نباشد، چه روزهایی بود، مادر بزرگم مریض شد و اسیر تخت، مادربزرگ با ما زندگی می کرد، مادرم سخت و صبورانه ازاو مانند مادر خودش پرستاری می کرد، مسئله ارائه تزش هم روی همه مسائل آمد، بالاخره قرار شد کسی به کمک بیاد، پس از مدتی پرسش و جستجو، پیدایش کردیم، حدود 67 سال سن داشت، پیرزنی کوچک و ریز اما پر جنب و جوش که تا روز آخر خدا را شکر به دعای خودش روی پای خودش بود، سالم و سر حال، با اینکه سن و سالی از او گذشته بود اما هنوز پر جنب و جوش بود، مادر بزرگم سال 76 به رحمت خدا رفت، اما او نرفت، نامی که مادرش برایش انتخاب کرد "حاج بی بی" بود، او با ما ماند، مثل یک عضو خانواده، مثل مادربزرگم، پیرها چشم و چراغ خانه اند، باور ندارید، دعایشان حیات را در خانه ها جریان میده، خلاصه او ماند، صبح به صبح ساعت 7 در خانه را می زد، معمولا یک عدد نان سنگک دستش بود، گلها را اب می داد، باغچه و گلدانهای فراوان خانه را؛ دمی می نشست و تا فردا خداحافظ. عجیب به او عادت کرده بودیم، به صبح امدنهایش، به دعاهایش به انشالله عاقبت به خیرشوید؛ گفتنهاش، شوهرش را حدود دو دهه پیش از دست داده بود، سر به نیست از خانه رفته بود و بازنگشته بود، پسرش نیز به همین بلیه دچار شده بود، پلیس بود، و امتداد نگاهش همیشه دنبال پسرش می گشت که خانه اش را با 5 فرزند، صبحی ترک کرده بود، هنوز نگاه فرزندان و همسر و مادرش به کلون در بود، به لحظهای که ضرباهنگی مردانه به در احساس کنند و پسر از راه برسد.
ناملایمات کشیده بود، اما متواضع بود، اهل شکایت نبود، سالها بود او را نه برای احتیاج کمک، که همدمی می دانستیم، به جای مادر بزرگ همگی به او به عنوان عضو خانواده عادت داشتیم.
منتظر بود تا من و خواهرم کی به اراک برویم. به قول خودش در دعای صبح و شبش بودیم.
یادش بخیر، دوستش داشتم. مادربزرگی بود برایم.
یاد آن دعای عاقبت بخیری، بخیر.
دوست داشت زمینگیر نشود، یک عروس و چند داماد داشت، همه خوب بودند، تحصیلکرده و درسخوان.
اما ما خیلی بیشتر می دیدمش، هر روز، با دعای خیر. بیشتر از تمام نوه هایش.
دوست داشت زمینگیر نشود، سر بار نباشد.
هفته گذشته، شب خوابیده، و صبح دخترش که امده بود به او سری بزند، با مادری خاموش و سفر کرده روبه رو می شود، چادرش را روی خودش کشیده بود، سکته ای کرده و رگ مغزش پاره شده و در یک آن. در یک لحظه، آن چه می خواست روی داد. به آرامی،
او رفت
مادربزرگی بود، خدا قرین رحمتش کند. دوست داشتنی بود. برایش دعا کنید .
و امروز، این لحظه، فردا، لحظاتی دیگر من، بنده، مستکبر، ایستاده ام، بی خیال از رفتن، چنان اندیشم که همیشگیم، بی هیچ رفتنی، و آنگاه، در لحظه ای من هم نباشم، تنها لحظه ای . . .