يه ببر با يه ادمي در اون دور دستها دوست بودن، همیشه همراه و همدل بودن، یک روز در حالیکه با هم غذا می خوردند، ادم نگاهی به ببر میکنه و میگه چرا اینجوری داری غذامی خوری؟
- چه گونه؟
- مثل گربه ها غذا می خوری؟
ببر ناراحت ميشه و چيزي نميگه بعد از چند روز ادم رو صدا ميکنه ميگه با شمشيري که داري يه ضربه به فرق سر من بزن، ادم تعجب مي کنه
- ميگه اگر نزني دوستيمون به هم ميخوره
- اخه من نمي تونم این کار رو انجام بدم، ما با هم دوستیم.
- اگر نزني خورده خواهی شد
...
ادم يه ضربه محکم با شمشير به فرق ببر ميزنه، ببر غرق خون میشه و با غرشي ميگه برو از جلوي چشمم دور شو؛ ادم مي ترسه و دور ميشه و ساليان درازی ميگذره، شايد نزديک به 10 سال
دوباره آدم يه زماني گذارش به همون جنگل ميافته
ببر ادم رو مي بينه و با يه غرشي جلوش مياد، ادم ميترسه، ببر ميگه: يادت هست زدي به فرق سرم
ادم سرش رو تکون ميده و با نگراني اون رو نگاه ميکنه ببر جدي بهش ميگه بيا جلو فرق سرم رو نگاه کن، ادم ميترسه،
ببر تاکيد ميکنه و ميگه اگر نياي کار دست خودت دادي
ادم با هزار ترس ميره جلو و دستي به سر ببر ميکشه جاي شمشير باقي بود اما سرزخم خوب شده بود
ببر غرشي ميکنه و ميگه ميبيني سرم خوب شده و اما جاي اون حرفي که زدي روی دلم باقی است
ببر غرشي ميکنه و دوري ميزنه ، ميگه اگر براي جان خودت ارزشي قائلي ديگه طرف من نيا، من دیگر عهدی به نخوردن تو ندارم.
صحبت ادم صحبت غریبی هست ...