2005-11-18

ببر وآدم 

يه ببر با يه ادمي در اون دور دستها دوست بودن، همیشه همراه و همدل بودن، یک روز در حالیکه با هم غذا می خوردند، ادم نگاهی به ببر میکنه و میگه چرا اینجوری داری غذامی خوری؟
- چه گونه؟
- مثل گربه ها غذا می خوری؟
ببر ناراحت ميشه و چيزي نميگه بعد از چند روز ادم رو صدا ميکنه ميگه با شمشيري که داري يه ضربه به فرق سر من بزن، ادم تعجب مي کنه
- ميگه اگر نزني دوستيمون به هم ميخوره
- اخه من نمي تونم این کار رو انجام بدم، ما با هم دوستیم.
- اگر نزني خورده خواهی شد
...
ادم يه ضربه محکم با شمشير به فرق ببر ميزنه، ببر غرق خون میشه و با غرشي ميگه برو از جلوي چشمم دور شو؛ ادم مي ترسه و دور ميشه و ساليان درازی ميگذره، شايد نزديک به 10 سال
دوباره آدم يه زماني گذارش به همون جنگل ميافته
ببر ادم رو مي بينه و با يه غرشي جلوش مياد، ادم ميترسه، ببر ميگه: يادت هست زدي به فرق سرم
ادم سرش رو تکون ميده و با نگراني اون رو نگاه ميکنه ببر جدي بهش ميگه بيا جلو فرق سرم رو نگاه کن، ادم ميترسه،
ببر تاکيد ميکنه و ميگه اگر نياي کار دست خودت دادي
ادم با هزار ترس ميره جلو و دستي به سر ببر ميکشه جاي شمشير باقي بود اما سرزخم خوب شده بود
ببر غرشي ميکنه و ميگه ميبيني سرم خوب شده و اما جاي اون حرفي که زدي روی دلم باقی است
ببر غرشي ميکنه و دوري ميزنه ، ميگه اگر براي جان خودت ارزشي قائلي ديگه طرف من نيا، من دیگر عهدی به نخوردن تو ندارم.

صحبت ادم صحبت غریبی هست ...


بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد