2005-09-24

او 

يكسال از امدنم به تهران مي‌گذشت كه او هم قبول شد،‌ديگر تنها نبودم، با هم بوديم ، يه ما كوچيك تشكيل داديم و با هم همه جا رفتيم خيلي از آنهايي كه مي شناختنمون وقتي تنهايي مي ديدنم مي گفتن پس او كجاست.
چهار سال با هم بوديم، خيلي چيزها رو تجربه كرديم يه زندگي مشترك كه يك مقدار از مجردي توش بود و يه عالمه از خونه پدري و كلي تجربه هاي جور واجور؛ با هم ساخته شديم پخته شديم و ... چه جا هايي كه نرفتيم هر جا كه احساس مي كرديم نياز به بودن هست و فهميدن حاضر بوديم، اگه من نبودم او برام مي گفت اگه او نبود من براش ميگفتم. خلاصه گذشت و گذشت و گذشت ومن ياد گرفتم و ياد گرفتم و ياد گرفتم، صبور بودن و تو زندگي مشترك درك كردم، با هم شستيم و پختيم و خورديم چه شبهايي كه براي دلهره امتحانهاش من نخوابيدم و چه روزهايي كه همه حواسش به من بود؛ هم داشتيم زندگي مجردي رو تجربه مي كرديم هم زندگي مشترك را ... خلاصه گذشت و تمام و شد و رفت، جاي همه شما خالي هفته گذشته عروسي او بود. ضحي خواهر عزيز و خوبم ازدواج كرد و من به تنهايي عودت داده شدم. اما اين چهار سال فراموش نشدني يادم نخواهد رفت ...
من خيلي چيزها رو يادگرفتم و تازه توانستم با هم بودن رو در ابعاد كوچكتر درك كنم ...


بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد