2004-02-25

بعنوان هدیه 

این هم برای یکی از بچه های NGO
برای روز تولدش:
مبارک باشد :)

احتمالا اسم چمران را شنیده ای ؟؟؟
دکتر چمران را می گویم ؟

بزرگ مردی بود همه زندگیش را برای مردم گذاشت و چه خوب زیست انگونه که می خواست
مردی غریب از دیار آشنایی
چه زیباست است این گونه بودن



قسمت اول
گزیده ای از نیایشهای دکتر

((اينها را به نيت آن ننوشته ام كه كسي بخواندوبرمن رحمت آورد ,بلكه نوشته ام كه قلب آتشينم راتسكين دهم وآتشفشان درونم را آرام كنم...

اينجا, قلب ميسوزد, اشك ميجوشد,وجود خاكستر ميشود و احساس سخن ميگويد.
چه زيباست رازونيازهاي درويشي دلسوخته ونااميد در نيمه شب,...اعتراض خشونت بارمظلومي زير شمشيرستمگر...
چه خوشست دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه كردن, از همه قيد و بنداسارت حيات آزاد شدن,
جايي كه ديگر انسان مصلحتي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند,ديگر از كسي واهمه نمي كند تا حق را كتمان نمايد...
...من آن آزادي را دوست دارم, واز اينكه دردوره هاي سخت حيات آن راتجربه كرده ام خوشحالم,...
....
خوش دارم كه زمين زيراندازم وآسمان بلند رواندازم باشدوازهمه زندگي و تعلقات آن آزادگردم.
.....
خدايا!

تو به من پوچي لذات زودگذر را نمودي,ناپايداري روزگار را نشان دادي,لذت مبارزه را چشاندي,وارزش شهادت را آموختي.
...اما اي خداي بزرگ,يك چيز بيش از همه به من ارزاني داشتي كه نميتوانم شكرش كنم و آن "درد"و"غم" بود
درد و غم از وجودم اكسيري ساخت كه جز حقيقت چيزي نجويد,جز فداكاري راهي بر نگزيند, و جز "عشق" چيزي از آن تراوش نكند.
....
خدايا خسته و دلشكسته ام, مظلوم از ظلم تاريخ ,پژمرده از جهل اجتماع,ناتوان در مقابل طوفان حوادث,نااميد در مقابل افق مبهم و مجهول, تنها,بي كس,فقير در كوير سوزان زندگي, محبوس در زندان آهنين حيات...

...خوش دارم آزاداز قيدوبندها,درغروب آفتاب,بربلندي كوهي بنشينم, وفرورفتن خورشيد رادردرياي وجودمشاهده كنم,
وهمه حيات خودرا به اين زيبايي خدايي بسپارم, واين زيبايي سحرانگيز با پنجه هاي هنرمندش باتاروپودوجودم بازي كند,
قلب سوزانم رابگشايد,آتشفشان درونم را آزاد كند,اشك راكه عصاره حيات منست,آزادانه سرازيرنمايد,عقده ها و فشارهايي را كه بر قلب و روحم سنگيني ميكنند بگشايد, غم هاي خفه كننده اي را كه حلقومم را ميفشرند, ودردهاي كشنده اي راكه قلبم را سوراخ سوراخ ميكنند,با قدرت معجزه آساي زيبايي تغيير شكل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداكاري مبدل كند,وآنگاه حياتم رابگيرد,و من ديوانه وار,همه وجودم را تسليم زيبايي كنم, و روحم بسوي ابديتي كه ازنورهاي زيبايي ميگذرد پروازكند و در عالم آرامش و طما’نينه ,ازكهكشانها بگذرم وبراي لقا’ پروردگار به معراج روم, واز دردهستي وغم وجود بياسايم, وساعتها وساعتها در همان حال باقي بمانم, وازاين سير ملكوتي لذت ببرم.
خوش دارم كه درنيمه هاي شب,در سكوت مرموزآسمان و زمين,بمناجات برخيزم, با ستارگان نجواكنم, و قلب خودرابه اسرار ناگفتني آسمان بگشايم,آرام آرام به عمق كهكشانها صعود نمايم, محو عالم بينهايت شوم, ازمرزهاي عالم وجود درگذرم,و دروادي فنا غوطه ور شوم, و جز خدا چيزي را احساس نكنم.
....
من اعتقاد دارم كه خداي بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجي كه درراه خدا تحمل كرده است, پاداش ميدهد.وارزش هر انساني به اندازه درد و رنجيست كه دراين راه تحمل كرده است.و ميبينيم كه مردان خدا بيش ازهركس درزندگي خود گرفتار بلاورنج ودرد شده اند...
"علي" بزرگ را بنگريد كه خداي درداست,كه گويي بندبند وجودش با دردورنج جوش خورده است,
"حسين" را نظاره كنيد كه دردريايي از شكنجه و درد فرو رفت,كه نظير آن در عالم ديده نشده است,
و..."زينب" را.....
"درد", دل آدمي را بيدار ميكند,روح را صفا ميدهد,غرور و خودخواهي را نابود ميكند,نخوت و فراموشي را ازبين ميبرد,و انسان را متوجه وجود خود ميكند,...انسان گاهي خود را فراموش ميكند.....))

قسمت دوم
این هم گوشه ای از یاداشتهای روزانه او
يادداشت‏هاى امريكا


اوايل تابستان 1959
من تصميم دارم كه از اين به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشويم، قلب خود را يكسره تسليم خدا كنم، از دنيا و مافيها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خويش را در آب ديده قرار دهم.
من روزگار كودكى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى كرده‏ام. من آدم خوبى بوده‏ام، بايد تصميم بگيرم كه مِن‏بعد نيز خود را عوض كنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مى‏كند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مى‏سوزاند.


اوايل بهار 1960

نزديك به يك سال مى‏گذرد كه در آتشى سوزان مى‏سوزم. كم‏تر شبى به‏ياد دارم كه بدون آب ديده به‏خواب رفته باشم و آه‏هاى آتشين قلب و روح مرا خاكستر نكرده باشد!
خدايا نمى‏دانم تا كى بايد بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و هميشه تو شاهد بوده‏اى. عشقى پاك داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مى‏دادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد كه وجودم را خاكستر كرد. احساس مى‏كنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود كه از سوزش من شايد بشريت لذت خواهد برد!
خدايا، از تو صبر مى‏خواهم و به سوى تو مى‏آيم. خدايا تو كمكم كن.
امروز 19 رمضان يعنى روزى است كه پيشواى عاليقدر بشريت در خون خودش غوطه مى‏خورد. روزى است كه مرا به ياد آن فداكارى‏ها، عظمت‏ها و بزرگوارى‏هاى او مى‏اندازد. از او خالصانه طلب همت مى‏كنم، عاشقانه اشك، يعنى عصاره حيات خود را تقديمش مى‏نمايم. به كوهساران پناه مى‏برم تا در... تنهايى، از پس هزارها فرسنگ و قرن‏ها سال با او راز و نياز كنم و عقده‏هاى دل خويش را بگشايم.
خدايا نمى‏دانم هدفم از زندگى چيست؟ عالم و مافيها مرا راضى نمى‏كند. مردم را مى‏بينم كه به هر سو مى‏دوند، كار مى‏كنند، زحمت مى‏كشند تا به نقطه‏اى برسند كه به آن چشم دوخته‏اند.
ولى اى خداى بزرگ از چيزهايى كه ديگران به دنبال آن مى‏روند بيزارم. اگرچه بيش از ديگران مى‏دوم و كار مى‏كنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعاليت و كار كرده و مى‏كنم ولى نتيجه آن مرا خشنود نمى‏كند فقط به‏عنوان وظيفه قدم به پيش مى‏گذارم و در كشمكش حيات شركت مى‏كنم و در اين راه، انتظار نتيجه‏اى ندارم!
خستگى براى من بى‏معنى شده است، بى‏خوابى عادى و معمول شده، در زير بار غم و اندوه گويى كوهى استوار شده‏ام، رنج و عذاب ديگر برايم ناراحت‏كننده نيست. هر كجا كه برسد مى‏خوابم، هر وقت كه اقتضا كند مى‏خيزم، هرچه پيش آيد مى‏خورم، چه ساعت‏هاى دراز كه بر سر تپه‏هاى اطراف »بركلى«(1) بر خاك خفته‏ام و چه نيمه‏هاى شب كه مانند ولگردان تا دميدن صبح بر روى تپه‏ها و جاده‏هاى متروك قدم زده‏ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى به‏سر آورده‏ام. درويشم، ولگردم، در وادى انسانيت سرگردانم و شايد از انسانيت خارج شده‏ام، چون احساس و آرزويى مانند ديگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه بايد بگذارم؟ آيا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصيّت من خواهد بود؟ آيا ايده‏ها، آرزوها و تصورات من شخصيّت خواهند داشت؟ چه چيز است كه »من« را تشكيل داده است؟ چه چيز است كه ديگران مرا به‏نام آن مى‏شناسند؟...
در وجود خود مى‏نگرم، در اطراف جست‏وجو مى‏كنم تا نقطه‏اى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درك باشد. در اين ميان جز قلب سوزان نمى‏يابم كه شعله‏هاى آتش از آن زبانه مى‏كشد و گاهى وجودم را روشن مى‏كند و گاه در زير خاكستر آن مدفون مى‏شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى‏بينم. همه چيز را با آن مى‏سنجم. دنيا را از دريچه آن مى‏بينم. رنگ‏ها عوض مى‏شوند، موجودات جلوه ديگرى به خود مى‏گيرند.


10 مى 1960

هيچ نمى‏دانستم كه در دنيا آتشى سوزان‏تر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اى‏كاش فقط سوزش آتش بود.
اى‏كاش مرا مى‏سوزاندند، استخوان‏هايم را خرد مى‏كردند و خاكسترم را به باد مى‏سپردند و از من، بينواىِ دردمندِ دل‏سوخته اثرى باقى نمى‏گذاردند.

29 مى 1960

تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ايده‏آل غايى من، اى نهايت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاك مى‏افتم، تو را سجده مى‏كنم، مى‏پرستم، سپاس مى‏گويم، ستايش مى‏كنم كه فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شايسته سپاس و ستايشى، محبوب بشرى، فقط تويى، گمشده من تويى. ولى افسوس كه اغلب تظاهرات فريبنده و زودگذر دنيا را به جاى تو مى‏پرستم. به آن‏ها عشق مى‏ورزم و تو را فراموش مى‏كنم! اگرچه نمى‏توانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون يك زيبايى يا يك تظاهر فريبنده نيز جلوه توست و مسحور تجليات تو شدن نيز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچيز شده‏ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزيده‏ام، بنابراين اى خداى بزرگ، تو از اين نظر مرا سرزنش مكن. فقط ظرفيت و شايستگى عطا كن تا هر چه بيش‏تر به تو نزديك شوم و در راه درازى كه به‏سوى بوستان بى‏انتها و ابدى تو دارم، اين سبزه‏ها و خزه‏هاى ناچيز نظر مرا جلب نكند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنيا، به چيزهاى كوچكى خوشحال مى‏شوم كه ارزشى ندارند و از چيزهايى رنج مى‏برم كه بى‏اساسند. اين خوشحالى‏ها و ناراحتى‏ها دليل كم‏ظرفيتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسير خوشى و لذتم... كمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسير و گرفتارم كرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خيلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همين مرحله‏اى كه هستم احساس مى‏كنم كه تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مى‏دهى، آيات مقدس خود را به من مى‏نمايى و مرا عبرت مى‏دهى! چه‏بسا كه در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا كمك كردى. چيزهايى محال و ممتنع را جنبه امكان دادى و چه بسا مواقع كه به چيزى ايمان و اطمينان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم كردى و به من نمودى كه اراده و مشيت هر چيز به دست توست. فعاليت مى‏كنيم، پايين و بالا مى‏رويم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.


18 اكتبر 1960

اى غم، سلام آتشين من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بيا و هم‏دم هميشگى من باش. بيا كه مصاحبت تو براى من كافى است. بيا كه مى‏سوزم، بيا كه بغض حلقومم را مى‏فشرد، بيا كه اشك تقديمت كنم، بيا كه قلب خود را در پايت مى‏افكنم.
اى غم، بيا كه دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شكسته و كاسه صبرم لبريز شده، بيا و گره‏هاى مرا بگشا، بيا و از جهان آزادم كن، بيا كه به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگى‏ام بيش‏تر از هر كس مصاحبم بوده‏اى، بيش‏تر از هر كس با تو سخن گفته‏ام و تو بيش از هر كس به من پاسخ مثبت داده‏اى. اكنون بيا كه مى‏خواهم تو را براى هميشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بيا كه دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بيا كه تو مرا مى‏خواهى و من تو را مى‏طلبم، بيا كه كشتى مواج تو در درياى دل من جا دارد، بيا كه دل من همچون آسمان به ابديت و بى‏نهايت اتصال دارد و تو مى‏توانى به آزادى در آن پرواز كنى.


12 مى 1961

خدايا خسته و وامانده‏ام، ديگر رمقى ندارم، صبر و حوصله‏ام پايان يافته، زندگى در نظرم سخت و ملالت‏بار است؛ مى‏خواهم از همه فرار كنم، مى‏خواهم به كُنج عزلت بگريزم. آه دلم گرفته، در زير بار فشار خرد شده‏ام.
خدايا به‏سوى تو مى‏آيم و از تو كمك مى‏خواهم، جز تو دادرسى و پناه‏گاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمير من آگاه باشى. اشك ديدگان خود را به تو تسليم مى‏كنم.
خدايا كمكم كن، ماه‏هاست كه كم‏تر به سوى تو آمده‏ام، بيش‏تر اوقاتم صرف ديگران شده.
خدايا عفوم كن. از علم و دانش، كار و كوشش، از دنيا و مافيها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمين و آسمان خسته و سير شده‏ام.
خدايا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشك بريزم، فقط ناله كنم و فشارها و عقده‏هاى درونى‏ام را خالى كنم.
اى غم، اى دوست قديمى من، سلام بر تو، بيا كه دلم به‏خاطرت مى‏تپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمى‏فهمم. چيزهايى كه براى ديگران لذت‏بخش است، مرا خسته مى‏كند. اصلاً دلم از همه چيز سير شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چيزهايى‏كه ديگران به‏دنبال آن مى‏دوند، من از آن مى‏گريزم، فقط يك فرشته آسمانى است كه هميشه بر قلب و جان من سايه مى‏افكند. هيچ‏گاه مرا خسته نمى‏كند. فقط يك دوست قديمى است كه از اول عمر با او آشنا شده‏ام و هنوز از مجالست )با( او لذت مى‏برم.
فقط يك شربت شيرين، يك نورفروزنده و يك نغمه دلنواز وجود دارد كه براى هميشه مفرّح است و آن دوست قديمى من غم است.

1 سپتامبر 1961

من مسئوليت تام دارم كه در مقابل شدايد و بلايا بايستم، تمام ناراحتى‏ها را تحمل كنم، رنج‏ها را بپذيرم، چون شمع بسوزم و راه را براى ديگران روشن كنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقيقت را سيراب كنم.
اى خداى بزرگ، من اين مسئوليت تاريخى را در مقابل تو به گرده گرفته‏ام و تنها تويى كه ناظر اعمال منى و فقط تويى كه به او پناه مى‏جويم و تقاضاى كمك مى‏كنم.
اى خدا، من بايد از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا كه دشمنان مرا از اين راه طعنه زنند. بايد به آن سنگ‏دلانى كه علم را بهانه كرده و به ديگران فخر مى‏فروشند ثابت كنم كه خاك پاى من هم نخواهند شد. بايد همه آن تيره‏دلانِ مغرور و متكبر را به زانو درآورم، آن‏گاه خود خاضع‏ترين و افتاده‏ترين فرد روى زمين باشم.
اى خداى بزرگ، اين‏ها كه از تو مى‏خواهم چيزهائيست كه فقط مى‏خواهم در راه تو به‏كار اندازم و تو خوب مى‏دانى كه استعداد آن را داشته‏ام. از تو مى‏خواهم مرا توفيق دهى كه كارهايم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافكنده نشوم.
من بايد بيش‏تر كار كنم، از هوى و هوس بپرهيزم، قواى خود را بيش‏تر متمركز كنم و از تو نيز اى خداى بزرگ مى‏خواهم كه مرا بيش‏تر كمك كنى.
تو اى خداى من، مى‏دانى كه جز راه تو و كمال و جمال تو آرزويى ندارم، آن‏چه مى‏خواهم آن چيزى است كه تو دستور داده‏اى و مى‏دانى كه‏عزت و ذلت به دست توست و مى‏دانم كه بى‏تو هيچ‏ام و خالصانه از تو تقاضاى كمك و دستگيرى دارم.

10 مى 1965

خدايا به‏تو پناه مى‏برم.
خدايا به‏سوى تو مى‏آيم.
خدايا بدبختم.
خدايا مى‏سوزم.
خدايا قلبم در حال تركيدن است.
خدايا رنج مى‏برم.
خدايا جهان به نظرم تيره و تار شده است.
خدايا بيچاره شده‏ام.
خدايا عشق حتى عشق محبوب‏ترين كسانم مكدر شده است.
خدايا بدبختم.
خدايا، آسمان آمال و آرزوهايم تيره و كدر شده است، به‏تو پناه مى‏برم و دست يارى به‏سوى تو دراز مى‏كنم، تو كمكم كن، نجاتم ده، تسكينم بخش، به‏قلب دردمندم آرامش ده، جز تو كسى را ندارم و راستى جز تو كسى را ندارم. نمى‏توانم )به( هيچ‏كس اطمينان كنم، نمى‏توانم به امّيد هيچ‏كس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنيا رنج مى‏برم.
خسته‏ام، كوفته‏ام، پژمرده و دل‏مرده‏ام. با آن‏كه همه مرا خوشبخت تصور مى‏كنند. با آن كه به‏سوى مهم‏ترين مأموريت‏ها مى‏روم. با اين‏كه بايد شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مى‏فشرد حتى نمى‏توانم گريه كنم، آه بكشم. نزديك است خفه شوم.
خدايا به‏تو پناه مى‏برم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تويى كه در چنين شرايطى مى‏توانى كمكم كنى، من به‏سوى تو مى‏آيم. من به كمك تو محتاجم و هيچ‏كس جز تو قادر نيست كه گره مرا بگشايد.



بیشتر بدانیم

آیت الله طالقانی
دکتر علی شریعتی
مصطفی چمران
امام موسی صدر


آن مرد می رود؛ آن مرد آهسته می رود؛
آن مرد در باران می رود؛

اما یاد آن مرد خواهد ماند

عکسهای سادگارس


لینکدونی


آرشیو

تماس با ابوذر

برای اگاه شدن از مطالب این وبلاگ ادرس خود را ثبت نمایید
powered by Bloglet



خوش آمديد