خدای من اگرگناه از بنده زشت است، عفو که از سوی تو زیباست
معبودم! من اولین عصیانگر تو نیستم که بر او بخشیدی و در سایه ابر احسانت بر او باریدی.
دو هفته بیشتر هست که برگشتم، و باز هم این مثنوی تاخیر شد.
خلاصه میگویم، بعد از دو روز بیماری لباس احرام را به تن پوشاندم و به قصد هجرت از خویش به خویشتن و به نیت قربت راهی مسجد شجره شدم. لبیک را گفتم و محرم شدم. حدود ساعت 2 رسیدیم به مکه دردلم کلی غوغا بود ، کلی از راهها اشنا بودند، طریقه اشنایی بماند. تصمیم گرفته شد که اعمال بماند برای فردا صبح، طاقت نیاوردم حدود 2:30 بود که عازم مسجد الحرام شدم. بغض داشتم سرم را انداختم پایین و از در شماره72 وارد شدم سرم پایین پایین بود قدم برمی داشتم و سخن می گفتم تا جایی رسیدم که رو به محوطه اطراف کعبه بود. سر را بلند کرد و از ته دل خواندم با تمام خلوصی که در خودم سراغ داشتم « ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه» نمی دانم ولی حس می کردم که این بهترین دعایی هست که می توانم بگویم که هم رویی به دنیای من دارد و هم رویی به اخرتم و از همه مهتر که فردی نبود که انجا همه جمع است وفردیت در میان دریای ادمیان گم . خواندم و خواستم و عهدبستم. و طواف شروع شد چه هیجانی داشتم غیر قابل وصف، خود را با فرشتگان همقدم می دیدم، همگام با انان که در بیت المعمور طواف می کردند هفت مرتبه گشتم. و در هر بار با رسیدن به بیعت گه تکبیر گفتم می گویند حجرالاسود ابتدا سفید بوده و بعد از گناهان ادمیان سیاه گشت
خدای من ! چگونه بگویم وبا کدام زبان شرم الوده؟ با کدام دل درد اکنده که این چشمها از دیدن انچه تو دوست نمی داری شاد می شوند، و پندار می کنند که در زنجیر گناه آزاد می شوند.
تقریبا 20 دقیقه به نماز صبح بود که از سعی فارغ شدم وتازه ذره ای طعم هاجربودن را درک کردم، از صفا به مروه رفت و برگشت هفت مرتبه همراه با هاجر به دنبال اب حیات ابدی برای اسماعیل، نه برای خودم برای نزدیکانم برای اجتماع تشنه دوراز اب نگاه داشته شده ام گشتم همراه با هروله دویدنی که دویدن نبود و ایستادگی هم در ان نمود نداشت رفتنی به همراه هول و هراس از تشنه ماندن و عاقبت تقصیر کردم و بیرون امدم ابتدا که برای سعی امدم کمی نگران بودم تا اینکه یک گروهی را دیدم که تبریزی بودند با انها شروع کردم تا نگرانیم فرونشست، انقدر می گویند روحانی کاروان روحانی کاروان که در ابتدا همه را با این نگرانی شروع می کردم که ایا خودم میتوانم؟ که بعد فهمیدم می توانم.
برای طواف نسا دیگر زمانی نبود از طرفی باید به سراغ مادربزرگم در هتل می رفتم تا او را هم برای اعمال بیاورم کمی منتطر ماندم اما کاروان پیدایشان نشد، رفتم هتل اما انها به سمت مسجدالحرام رفته بودند برگشتم انقدر نگاه کردم و چرخیدم تا انها را پیدا کردم مادربزرگ کلی خسته شده بود برای سعی رفتم ویلچر گرفتم و با ان سعی را انجام دادیم و بعد هم تقصیر، نمی گذاشتند در ان ساعت ویلچر را داخل حیاط ببریم و از طرفی هم مادربزرگ هم نمی توانست خودش طواف کند دیگر برایش نایی نمانده بود من هم خیلی خسته بودم قرار شد برگردیم هتل تا بعد که برای بقیه اعمال برگردیم
تا بعد
«خدایا! علیرغم انچه فقط تو می دانی بر سرمان دست مدارا بکش»
که سخت بدان محتاجیم .