به قول دکتر"من استطاع الیه سبیلا"را برایمان اینجوری معنی کرده اند که یعنی هرکس پول
داشت باید بیاید اما یعنی هر کس که راه پیدا کرد باید بیاید، مگر که جلویش بند باشد، راهش بند باشد، مستطیع یعنی کسیکه توانایی امدن داشت نه توانایی مالی.
و انگار به این تعبیر من هم دارم مستطیع می شوم، نه انکه خودم داشته باشم ولی راهش برایم در حال هموار شدن است تا چندروزدیگر من هم معتمر خواهم شد نه حاجی، این لفظ هم شده مثل لفظ دکتر که بچه های سال اولی در دانشکده پزشکی هم یکدیگر را دکتر صدا می کنند.
از حالات و روحیات معنوی سعی می کنم چیزی نگویم مگر اینکه به نظرم جالب بیاید، چون معتقدم مسئله کاملا فردی است و تنها این ارتباط در فردیت هر فرد معنی پیدا می کند البته شرطی هم برایش قائلم که بتواند اثر اجتماعی داشته باشد وگرنه بیهوده است، و شاید عملی که تنها ازترس یک تکلیف بدان جوابی داده شده.
سه شنبه صبح با مادربزرگم صحبت کردم که اگر درد پایش بیشتر شده برایش ویلچر بگیرم که گفت اگر بگیری بد نیست من هم به دنبال ویلچر پایین امدم، مدیر کاروان یک گذرنامه به من داد که باید ان را تحویل قسمت تحویل صندلی چرخ دار در حرم می دادم و صندلی را با یک رسید تحویل می گرفتم، برای پیدا کردن قسمت مربوطه بیرون رفتم مدیر کاروان هم گفت به احتمال قوی صندلی را باید از در شماره 8 تحویل بگیرم، من هم به هوای در شماره 8 شروع به گشتن در دور حیاط حرم کردم بعد از انکه تقریبا یک دورکامل زدم احتمال دادم درهای داخلی باشد، از یکی ازشرطه ها پرسیدم گفت درشماره 8 و برایم جالب بود که به انگلیسی گفت. تقریبا 40 دقیقه بود که مشغول چرخیدن بودم وقتی رسیدم چند نفر دیگر هم ایستاده بودند ولی صندلی نمی داد ساعت 10:10 بود ولی میگفت بعد از نماز بیایید برگشتم، مادربزرگم تمام مدت منتظر نشسته بود شرح واقعه روگفتم و بعد پاسپورت را تحویل رئیس کاروان دادم گفت بیا بنشینیم و کمی گپ بزنیم، مادربزرگم را راهی کردم و برگشتم. چند تا سوال کرد بعد متوجه شد خیلی در مورد تاریخ بیراه نیستم رفت صحیتهای اساسی تر شروع کرد. مرد جالب و خوبی هست در ارتباط برقرار کردن هم می شود گفت مشکل چندانی ندارد، دبیر هست و فرهنگی، قرار بود برایم نقشه مدینه گیر بیاورد گفت بیا برایت خیابانهای مهم را می کشم در حین صحت نمی دانم به کجا صحبت کشید که قرار شدبروم بالا در یکی از طبقات که" بعثه مقام معظم رهبری" قرار داردازانجا نقشه
مدینه را بگیرم، گفت حالا که داری می روی برای من هم دوکتاب دعا بگیر چند تا از خانمها کتاب دعا میخواهند رفتم بالا 3/1 یکی از طبقات متعلق به بعثه بود با کلی خدمه و امد و رفت فراوان روحانیون کاروانها به بعثه از یکی که دنبال فلاپی می گشت سوال کردم گفت برو به روابط عمومی مراجعه کن رفتم اطاق دیگر واحد روابط عمومی گفتم چه می خواهم
" مگر ماکتاب دعا فروشی داریم"؟ (نقل به مضمون) البته قصد جسارت نداشتم انها مشغول حل وفصل کارهای مهمتر حجاج بودند و این چیزها را پرسیدن یعنی ضایع کردن وقت دیگران، تشکر کردم، در جواب سوال دیگرم چند ورق کاغذ در حد 5آ به من داد یک طرف نقشه حرم نبوی و روی دیگر نقشه کامل همراه با جزئیات قبرستان بقیع، واقعا باید به ستاد حج دست درد نکنه گفت حداقل نقشه انها تا حدود کمی از خیابانهای اطراف را البته بدون اسمشان نشان می داد گرفتم و تشکر کردم، واقعا اشتباه رفته بودم محتملا اگرکمی عربی میدانستم سراغ عوامل عرب حرم می رفتم مطمئنا مرا بهتر راهنمایی می کردند. البته همانطور که گفتم ایشان مشغولیات سنگین تری دارند، یادم می اید یکی دوسال پیش یکی از دوستانی که به تمتع مشرف شده بود و به زبان انگلیسی هم کامل مسلط هست با توجه به شور و اشتیاق زیاد تعدادی از افرادی که توانسته با انها ارتباط برقرار کند و با توجه به دیدن مجله زائر به یکی از روحانیون دربعثه فرموده بود نمیشود به جای این کار سعی شود نهج الباغه و یا مقداری از سخنان حضرت به این صورت در اختیار بقیه قرار بگیرد البته در جواب و کاملا محترمانه شنیده بود، فرزندم پیشنهاد خوبی است انشالله خدا شما را برای اسلام حفظ نماید. البته این دوستم پسرش تقریبا همسن من هست بگذریم.
رفتم پایین و بعد از گرفتن وضو برای نماز ظهر به مسجد النبوی رفتم. ناهار و شروع به تایپ مطالب قبلی کردم، قرار بود برای بعد ازظهر به دیدن مساجد مدینه برویم نماز عصر را خواندم و با مادربزرگ پایین رفتم همه داخل اتوبوسها نشسته بودند، اولین مقصد کوه احد ویا بهتر است بگویم رشته کوه های احد بود، در مقابل این رشته کوهها کوه رمات (تیر اندازان) وجود دارد که در زمان جنگ احد تیراندازان سپاه اسلام بر روی ان قرار گرفته بودند، البته الان این کوه ارتفاع زیادی ندارد که احتمالا مقداری از ان به علت بالا امدن سطح زمین مدفون شده است، در کنار قبور شهدای احد با فاصله حدود 500 متری در غرب مسجد حمزه قراردارد که در مورد علت به وجود امدن ان هم نتواستم چیزی دقیقی پیدا کنم، دراطراف قبور شهدای احد دیواری کشیده شده و تنها از طرف جنوب پنجره فولادی قرار دارد که بر روی انها شیشه کشیده اند و در جلویشان هم چندین آمر وجود دارد(امان ازدست ایرانیها) که دائم تذکر میدهند، بعد هم به سمت مسجد ذوقبلتین رفتیم، عجب معماری ساده و جذاب و گیرایی دارد، این مسجد در قبیله بنی نجار خاندان مادری پیامبر قرار داشته و زمانی که پیامبر به مناسبتی در میان انان بوده و به نماز ایستاده بودند، ایه تغییر قبله نازل می شود که بنا به روایتی در وسط نماز و بنا به روایتی بین دونماز تغییر انجام می شود. از انجا هم به سمت منطقه احزاب رفتیم از خندق که اثری دیگر بر جای نیست و یا کسی نمیدانست تا به من بگوید چند مسجد را هم خراب کرده اند و در حال ساخت مسجد بزرگی با نام خندق درانجا هستند به نظرم می اید که بقیه مساجد را هم بعد از درست کردن مسجد بزرگ خراب کنند، از مساجد باقی مانده یکی مسجد عمر(رضی) هست که بنا به قولهای تاریخی که دیدم از قدمت زیادی برخوردار نیست، دیگر مسجد سلمان هست، سلمان پیشنهاد دهنده ساخت خندق در جنگ احزاب بوده و دربالاتر ان مسجد فتح قرار دارد البته در سمت جنوب این مساجد مسجدی هم با نام حضرت زهرا وجود دارد که سند تاریخی هم در باب وجود و قدمت این مسجد ندیدم، در بالای کوه مسجدی با نام حضرت علی(ع) قرار دارد که الان من ندیدم و احتمالا برای ساخت این مسجد جدید خراب شده باشد و در پایین هم مسجدی هم با نام ابوبکر(رضی) وجود دارد که بنا به قولهای تاریخی نام این دو برعکس شده و مسجد پایینی با نام حضرت می باشد که در تعریض خیابان هم خراب شده است.
بعد از اینجا به سمت مسجد قبا رفتیم قرار بود در حدود 45 دقیقه در اینجا توقف داشته باشیم. در رنگ امیزی داخلی این مسجد هم به خوبی از رنگ سبز بکار گرفته شده در مجموع این مسجد هم بسیار معماری جالب دارد،
مادر بزگم را در زمان ورود تا قسمتی از راه همراهی کردم ، بعد از اینکه نماز را خواندم و بیرون امدم هنوز او نیامده بود کلی منتظر شدم بنده خدا پاهایش توان زیادی ندارد ولی نیامد از یکی ازخانمها خواهش کردم در مسجد او را صدا بزند ولی پیدایش نشد نمی دانستم چه بکنم اتوبوسها اماده حرکت شده بودند و منتظر ما بودند آمر به معروف هم در قسمت شمالی مسجد نمی گذاشت مرد بیاید و برود ولی نمی دانم چرا برای خودش هیچ مشکلی نداشت و رفت و امد می کرد !!. بعد از چند دقیقه دو نفر از خانمهای کاروان امدند و به دنبال مادربزرگ به داخل مسجد رفتند ولی هر چه بیشتر جستجوکردیم کمتر یافتیم، انها دست خالی برگشتند، عاقبت قرار بر این شد که کاروان حرکت کند و من با معاون کاروان و یک نفر دیگر ماندم موقع نماز عشا بود و دلم من مثل سیرو سرکه می جوشید از گم شدن مادربزرگ نگرانی نداشتم کسی نبود که گم شود بالاخره راه خود را پیدا می کرد تنها می ترسیدم که حالش بد شده باشد نماز عشا تمام شد، خبری از اونبود از هتل تماس گرفتند ببینند شماره اتاق چند است تا داخل اتاق را ببینند، باز هم خبری نبود، اتوبوس دیگری که از شهرستان فسا بود مشغول به سوار کردن زائران خود شد همانطور که درطول این مدت منطقه را دور زده بودم و همه اش اینطرف و انطرف رفته بودم چشمانم در حال چرخیدن بود، ناگهان لحظه ای توقف به نظرم اشنا می امد، بله مادربزگ در کنار ماشین فسا نشسته بود با خوشحالی جلو رفتم
- کجا بودی نگران شدم؟
- از در پشتی در امدم به خیالم انکه به خیابان نزدیکترهست! بعد هم دور منطقه گشتم پیدایتان نکردم جوانی می خواست برایم تاکسی بگیرد که این اتوبوس را دیدم و متوجه شدم به همان هتل خودمان می ایند من هم منتظر بودم تا با اینها به هتل بیایم.
خوشحال بودم حداقل در مورد اول اشتباه نکرده بودم.
یک تاکسی هیوندا گرفتیم که جوانی راننده ان بود تا هتل 10 ریال گرفت، دوسه کلمه فارسی حرف میزد می گفت هیچی ندارم بجز همین ماشن، به هتل رسیدم همه ازمن سوال می کردند چی شد ؟ همه خبر دارشده بودند :( خلاصه شام و بعد هم کتاب و ... خواب.
چهارشنبه هم به رفتن به حرم و تنها محدود به گشتن درخیابانهای حرم گذشت پنج شنبه هم به لطف بقیه (عمه پدرم و عروس او در همین کاروان با ماهمسفرند) و اینکه ما مرد نداریم و خوب هست یک مرد با ما باشد دوباره به یکی از این فروشگاه ها راهیمان کردند(اینجاست که خیلی ها به مرداحتیاج پیدا می کنند البته برای خیلی ها تنها همان صفت ظاهری مردی کافی ست و عمل جوانمردی را در این دوره دیگر اضافه می دانند ).
نماز را حرم خواندم نهار وبعد هم خواب دوباره حرم بعد از نماز عشا امام شروع به خواندن نماز تراویح کردالبته اول نفهمیدم چیست بعد دودل شدم و بعد که بیرون امدم پرسیدم همان بوداگر اشتباه نکنم، گفتند 22 رکعت هست، 11 نماز دو رکعتی که بعد از حمد قران را شروع به دوره می کنند و در طول ماه مبارک قران را در ان دوره می کنند، برگشتم هنوز مادربزرگ برنگشته بود، رفتم شام خوردم برگشتم هنوز نیامده بود ، داشتم کتاب می خواندم تلفن زنگ زد- دعای کمیل هست- رفتم پایین هنوز از پله های سالن غذاخوری بالا نرفته بودم که صدای نتراشیده و نخراشیده ای با گفتن نام حضرت زهرا در پشت بلندگوشروع به ضجه زدن کرد، خودمان را راحت میکنیم برای انکه بگوییم ارادت داریم گریه می کینم جدیدا دیگر ارام هم نباید ضجه بزنیم باید داد بزنیم هوار کنیم تا درست باشد با خدا هم که می خواهیم حرف بزنیم همینجور هست باید داد و قال راه بیاندازیم نه انگار که خودش گفته که اگر با من میخواهید سخن بگویید ارام سخن بگویید همه چیز در مدت کوتاهی قلب شده و دیگر آن معنای گذشته را از دست داده اگر قبلا فهم ائمه ضرورت داشت امروز گریه برانها ضرورت دارد همانطور که دست زدنمان غیر عادی است باید گریه کردنمان هم غیر عادی باشد فهم دیگر مهم نیست تنها وقتی صحبت از بی بی دوعالم شد وظیفه داریم گریه کنیم هرچه بلند تر یعنی اخلاصمان بیشتر حد اخلاصمان را گریه مان و پیرهن مشکیمان مشخص می کند نه عملمان و اعتقادمان خط قرمز زندگیمان هم همین شده.
"ممکن نیست با خواندن ورد یا گریه های داغ کردن و اشکهای گرم ریختن توفیق بدست بیاوریم. نمی گویم که اینها بد است من خودم در یک نوشته راجع به حضرت فاطمه، مسئله اشک و گریستن را تحلیل کرده ام، که مظهری از لطف، لطافت، احساس و عشق و پیوند و ارادت انسان به چیزی و به کسی و کسانی است که محبوبیت دارند و به ایشان ارادت می ورزند، اما به کار بردن این به عنوان وسیله ای برای ازاد کردن انسان، نجات یافتن و سلب مسو لیتهای دیگر از انسان کردن، یک نوع فریب دادن مردم و به سادگی برگزار کردن مسائلی است که خیلی سنگین است – بی نهایت!"
این صحبتهای دکتر الان هم صادق هست تا حدی هم رنگ و بوی بیشتری پیدا کرده وظاهر در ان نقش قوی تری پیدا کرده و...........
تا صدای طرف را شنیدم برگشتم پایین داخل لابی هتل نشستم وشروع به خواندن دعا کردم حداقل ایگونه می فهمیدم چه می خوانم و چه می گویم. بعد از تمام شدن برنامه رفتم بیرون یک دوری زدم وقتی برگشتم دیدم مادر بزرگ امده به من می گوید تو کجایی مشخص شد حاج خانم از افطار مهمانی اتاق دیگری رفته بودند(انروز عده ای روزه بودند) رفتم. کتاب حدیث بندگی و دلبردگی را به خاطر شرح دعای ابو حمزه شروع کردم . یکبار دیگر ههمین شرح را خوانداه ام برای بار دوم تذکر هست. و خواب.
ساعت 3:45 بلند شدم برای سحری رفتم پایین و برگشتم و با ز خواب و نماز و خواب واقعا خوابم زیاد شده همه اش چشمهایم به دنبال خواب می گردد البته بیشتر از 9 ساعت در روز نخوابیده ام :) نماز جمعه بود از تلویزون نگاه کردم نماز مکه و مدینه ، مکه امام جوانی دارد حدود 40 سال به نظر می امد ولی مدینه امام جماعتش مسن هست هردو از روی کاغذ خواندند تبریک حلول ماه مبارک بود و با استفاده از ایات قران و تعدادی هم از احادیث یک سری صحبتهای اخلاقی در مورد ماه مبارک و روزه انجام دادند در کل صحبتهای جالبی بود بخصوص برای ما که شاهدیم ائمه جمعه مان از روی کاغذ تنها اصل را بر روی مسائل سیاسی دیکته شده می گذارند خیلی جالب بود. بسیاری از مسائل کلیدی اخلاقی و توجهات اخلاقی را عنوان کردند و بعد هم اقامه نماز جمعه.
بعد ازظهر رفتم بیرون بازار بن داوود را دیدم در کنار حرم از خیابان فهد و تقریبا تا انتهای حد غربی حرم نبوی چهار طبقه از ساختمانهای جدید را بازار بن داود تشکیل می دهد که همانند پاساژهای خودمان می ماند و همه جور مغازه در ان پیدا می شود از مغازه های دو ریالی تا مغازه های شیک و گرانقیمت.
برگشتم بالا کمی تایپ کردم تا مغرب که رفتم نماز خواندم و برگشتم برای افطار بعد از شام رفتم حرم نماز عشا، نمازتراویح که شروع شد امدم بیرون ، محلاتی که بازسازی نشده عجب کوچه های کثیفی دارد، تمام کوچه ها پر از اشغال بود، کوچه هایی که محل رفت و امد و زیاد مردم بود نه کوچه های متروک، به نظرم انچه برایشان مهم هست تنها حرم می باشد که در جلوی چشم مردم قرار دارد بخصوص انجا که بیشتر مردم حضور دارند، و گرنه بقیه محلات شهر بخصوص محلات معمولی و فقیر نشین از این پول نفت زیاد نصیبی ندارند، امکان عکس گرفتن در شب نیست در روز هم با کلی ترس و لرز دوربین را در می اورم همه اش می ترسم یکی از این و هابی ها یا مذهبیهای متعصب سر برسد و انوقت خر بیار و باقالا بار کن و....
یک کافی نت دیگه هم پیدا کردم مال هندیها بود و نزدیکتر از ان قبلی ولی قیمتش خیلی گرانتر برگشتم خانه تا ساعت 11:45 که رفتم حرم تا سحر که برگشتم هتل و سحری و خواب و نماز و الان هم روز شنبه هست تازه دارم خودم رو اینجا پیدا می کنم امیدوارم اگرپیدا کردم دیگه گم نکنم البته برای گم نکردن هم باید خودم رابسازم هم برای رشد محیط سعی کنم که اگر یک جانبه باشد باز نتیجه مطلوب به دست نمی اید، امیدوارم توفیق انرا پیدا کنم
ساعت 4:10 تا بعد
بقیه عکسها رو هم اینجاببینید