زبان خامه ندارد سر بيان فراق
و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
به سر رسيد و نيامد بسر زمان فراق
سري که بر سر گردون به فخر مي سودم
به راستان که نهادم بر استان فراق
چگونه باز کنم بال در هواي وصال
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي
فتاد زورق صبرم زبادبان فراق
بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود
زموج شوق تودر هجربيکران فراق
اگر بدست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين اتش هجران و هم قران فراق